شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

گمشدگان جنگل

تقدیم به سید ضیاء سیدین آبکناری و الطاف بیکرانش

الان که با خودم فکر می کنم هفت سال قبل درست انگار همین دیروز بود تازه بفکرش افتاده بودند و می خواستند عملی کنند ، چند روزی به جمعه مانده بود که قرارشو در باشگاه چهارم آبان سابق گذاشته بودند ، با اولین تعطیلی هم به امامزاده اسحاق برسند و هم یک گردشی کرده باشند ، حاج احمد گلزار که مغازه خیاطی اش را شب جمعه می بست دل توی دلش نبود چون قولش را به سید ضیا داده بود و گفته بود که در این سفر چند نفری را هم با خودش می آورد و حسابی کیف می کنند ، گوشی را برداشت و شماره سید ضیا را گرفت:
" سلام سید چطوری "
"شکر خدا بد نیستم "
"فردا آماده باش که داریم میریم کوه و جنگل، قبول بیفتد یک زیارتی هم می کنیم ، وسایلت را هم با خودت بیار"
"حالا کو تا فردا"
دوباره مکث کرد و پشت گوشی با رضایت گفت:
" باشه کوله پشتیمو با خودم میارم"
آنطرف تلفن سید ضیا بود که با شنیدن صدای گلزار برقی در چشمانش از خوشحالی می درخشید صدای ضیا که از پشت تلفن شنیده می شد انگار یکجور انرژی تو دل آدم ایجاد می کرد ، راستش سنش به شصت نمی رسید ولی قیافه اش حدودا نشان می داد ، یکجور ظاهر و باطن صاف و صادق که کمتر در هر کسی پیدا می شود در او نمایان بود ، راه رفتن و سادگی اش علیرغم انرژی درونی بی انتهای او ساده و بی پیرایه بود ، همیشه خدا گل می گفت و گل می شنفت ، نه توی کار و زندگی برایش معنی نداشت ، همیشه سخترین و پر مشقت ترین کارها را بعهده می گرفت و به طیب خاطر انجام می داد.سید ضیا در افکار خودش بود که صدای حاج خانمش چرتش را پاره کرد
"بازم که می خواهی راه بیفتی روز تعطیلی بری دنبال رفیق بازیت ، دیگه بس کن برو دنبال زندگی و بچه هات شنیدم که رفیقات پشت تلفن قرار مدار فردا را باهات گذاشتند ، پس ما آدم نیستیم ، فردا چی کار کنیم توی خونه بمونیم و بپوسیم"
"بابا حاج خانم کوتاه بیا یک روز که هزار روز نمی شه صبر کن برم زیارت برات شمع روشن می کنم ،برات نذر می کنم"
سید ضیا سعی می کرد هر جور شده زنش را راضی کند تا از خر شیطان پایین بیاید ولی او یکریز غر می زد و از رفتن سید ناراحتی می کرد"تا پاسی از شب که گذشت و صدای زنجیرکها خواب نیمه شب را برایش تداعی کرد دیگر از نای افتاد و پلکهایش را از خستگی روی هم گذاشت و خوابید .
ساعت شش صبح همانطور که گلزار وعده داده بود یک پیکان استیشن دربست کرایه کرده بود و قرار مدارش را سر ایستگاه سابق فومن گذاشته بود همه باید اونجا می رسیدند ، در تاریکی های صبحگاهی اول زمستانی هنوز خورشید طلوع نکرده بود و سرمای تازه رسیده درتن احساس می شد
"سلام سید چطوری"
اولین نفری که رسیده بود خود ضیا بود دقایقی نگذشته بود که صدای احمد گلزار را می شنید
"شکر خدا شما چطورید"
با دقایقی تحمل بقیه افراد هم رسیدند محمد رضا گلزار،زبردست،قاسم نجاتی و چند نفر دیگر که تقریبا برای اولین بار با جمع دیده می شدند مجموعا به هفت نفر می رسیدند حالا مشکل اصلی گروه چپیدن این هفت نفر به داخل ماشین بود بالاخره هر جور بود دو نفر جلو و بقیه افراد که لاغرتر از دو نفر جلویی بودند پشت ماشن سوار شدند .با حرکت ماشین ضیا هم با اون از زمین کنده شد و احساس کرد در یک عالم دیگر به حرکت در آمده ، خط سیر جاده را که با چشم می پیمود دل توی دلش نبود چون اولین باری بود که به یک سفر کوهستانی می آمد ولی احساسی که بر او غلبه می کرد حس توانمندی بود که در همه زندگی همراهش بود ، حسی که در 11 سالگی زمانی که بعلت اختلاف با پدر منزل را ترک کرده و 26 سال در مغازه تولیدی کفش مشغول بکار بوده با او همراه بوده و شبهایی که بعلت کار زیاد وخستگی چشم هایش را رویهم نمی گذاشت همیشه عزت نفسش بود که یاری اش میداد
"توی چه فکری سید نکند داری توی روز روشن خواب حاج خانمتو می بینی"
اینبار قاسم نجاتی بود که سعی می کرد چرت سید را پاره کند و اونو از عوالمات خودش بیرون بیاورد
"بابا کی گفته من تو فکر حاج خانمم ، داشتم از این همه زیبایی توی راه کیف می کردم"
عقربه ساعت بیست دقیقه به 7 صبح را نشان می داد و هوا داشت کم کم به روشنی می رفت تازه به شفت رسیده بودند و مغازه ها تک و توک باز می کردند
"مردیم از گرسنگی ، نگهدارید یک نیمروبا چای بخوریم"
قیافه زبر دست که از سرما ، گشنگی و چپیدن توی ماشین توی خودش رفته بود بیشتر از بقیه افراد مشخص بود و همو بود که به راننده گفت تا برای صبحانه نگهدارد.نان گرم ، پنیر و تخم مرغ محلی ، پشت سرش هم چای دبش ، لب و لوچه همه را آویزان کرده بود بیشتر دلشان چرت بعد از صبحانه می خواست چون بیرون از قهوه خانه سرمای شدیدی پایین آمده بود
"پاشید بریم وقت تنگه دیر می رسیم هوا زیاد جالب نیست "
ساعت از 7 کمی بیشتر بود که دوباره راه افتادند به طرف خرمکش و حدودا نیم ساعت بعد رسیدند ، در خرمکش علیرغم اینکه هوا خوب بود ولی برف کاملا همه جا را پوشانده بود ضیا احساس می کرد که زیباترین جای روی زمین زیر پایش قرار دارد. "خدایا چه زیبایی بود که اینجا قسمت ما کردی"زمستان که می آید کم کم برگهای پاییزی که از زردی پژمرده و بزمین ریخته شده اند با بارشهای برف در مناطق کوهپایه ای کمتر بچشم می آیند و صدای نغمه خوان بلبلان و ترنم های دارکوب دیگر گوش نوازی نمی کند ، زیباییهای طبیعت روی دیگر خود را جلوه گر ساخته و سپیدی با جامه ای سرد و سخت برز مین می نشیند ، دیگر در این فصل منطقه ترددها باید آگاهانه و با وسایل کافی باشد و گرنه هر محاسبه غلط یعنی سرما و یخ زدگی و تقریبا امکان هرگونه کمک رسانی نیز موجود نیست. آبشار خرمکش با زیباییهای وصف نشدنی که کلام از تعریفش عاجز می ماند تا ساعت 5/9 صبح در زیر پاهای گروه بود و از اینجا مسیر حرکت گروه به طرف امامزاده اسحاق ادامه پیدا می کرد.سید ضیا همینطور که سعی می کرد شیب تقریبا عمودی رابپیماید برگشت و رو به احمد گلزار گفت
:"حاجی راه بیفت جلو تا بقیه پشت سرت راه بیفتن و کسی عقب نمونه"
صدای قاسم نجاتی هم از پشت سر شنیده می شد که تقریبا با فریاد می گفت :
"بابا ماشاالله همتون که صبحانه هم نوش جان کردید دیالا بجنبید وقت نداریم اینجا زود تاریک می شه تا برسیم به امامزاده و برگردیم یک وقت دیدی شب شد و تو راه گیرکردیم"
حاج احمد گلزار در حالی که به آهستگی قدمهای پیوسته اش را می پیمود اعتنایی به گفته های دوستان نکرد و همچنان بعنوان راهنما در جلو گروه به راه خود ادامه می داد ، ساعت 1 بود که به امامزاده رسیدند اطراف زیارتگاه پوشیده از برف و دور بر مغازه ها که همه بسته بودند قندیلهای یخی بسیار زیبایی زده بود ، سید ضیا علیرغم غرولند های گلزار از جمع جدا گشت و سعی کرد مامنی برای گروه پیدا کند و بهمین خاطر ابتدا بری زیارت اولین نفری بود که بطرف امامزاده حرکت کرد بالای امامزاده که رسید نگاهی به دور و اطراف خودش کرد و احساس کرد علیرغم پوشش برف زیاد و صافی آسمان انگار بلندی قله ای ایستاده و به تمام اطرافش احاطه دارد ، متولی امامزاده مردی میانسال بود که علیرغم سرما و ترک اهالی محل تقریبا یکه وتنها در محل باقی مانده بود ،‌با دیدن این جمع چند نفره آنهم در این سرما شگفت زده شد و رو به سید ضیا کرد و گفت :
"آقا جان اینجا کجا ، تو این فصل کمتر کسی برای زیارت می آید با چی اومدید اینجا"
"پای پیاده اومدیم بابا 7 نفری می شیم هم اومدیم زیارت بکنیم هم از طبیعت خدا لذت ببریم "
"آخه این وقت سال که اینجا گردشی نداره بابا پاشید بریم خونه ما یک دمی تازه بکنید "
منزل متولی با امامزاده فاصله زیادی نداشت ، انتهای سرازیری را که پایین می آمدی سمت راست کلبه ای بود که جلویش یک دهنه مغازه بود ولی در این فصل بعلت سرما ونبودن مسافر بسته بود و قندیلهای یخی منظره جالبی به آن داده بود
"یاالله مهمان داریم خانم بلند شو برا ی مهمانهای ما چای و غذا آماده کن "
خود آقا رسول متولی امامزاده چند تا کنده هیزم را که بیرون درب برای چنین روزهایی گذاشته بود برداشت و با خود داخل منزل آورده و داخل بخاری که تازه شعله گرفته بود گذاشت ، شعله های آتش داخل بخاری کم کم جان دوباره ای گرفت و گرما کم کم بر تن خسته کوه پیمایان جان تازه ای بخشید "دستت درد نکند مشدی رسول الحق و انصاف که کدبانو توی خانه داری، ازاین چایت یک لیوان دیگه هم بده تا بخوریم "زبردست همچنان که از چای جان دوباره ای گرفته بود از فکر سرمای بیرون لیوان دیگر را هم پشت سرش بالا کشید و رو کرد به جمع و گفت :
"مثل اینکه بعد از چای گرسنه تان هم شده رورا بنازم یعنی چی ناهار هم می خواهید اینجا تلپ بشید "
مشتی رسول برگشت و گفت :
"رسم ما این نیست که مهمانی را منزل بیاریم بعد بگذاریم گرسنه از خانه برود ، همه باید ناهار بخورید بعد هر تصمیمی گرفتید با خودتان"سید ضیا برگشت و گفت :قربانت مشتی جان گفته بودند اهالی اینجا مهمان نوازند ولی واقعا مثل اینکه سنگ تمام گذاشتید"بهر حال بعد از دقایقی چند سفره ای و غذای گرم و دلی سیر ارمغان میزبان مهمان نواز مشدی رسول برای تازه رسیده های ناخوانده بود ناهار را که خوردند بعد از ساعتی استراحت در حالی که عقربه حدودا 5 بعد از ظهر را نشان می داد و هوا تقریبا می رفت که رو به تاریکی برود قصد برگشت به پایین رسما از طرف راهنمای برنامه اعلام شد ، درب منزل را که قاسم نجاتی باز کرد هجوم باد سرد بود که گرمای داخل منزل را به بوران بیرون می داد و هوا می رفت که دوباره شروع به باریدن برف بکند
"بنازم این هوا را حالا کی می خواد این همه راه رو تو این هوا برگرده"
یکی از بچه های تازه وارد که اسمش علی بود رو کرد به محمد گلزار و گفت :
"چیزی نیست فقط کافیه اراده کنیم حاج احمد هم راه رو بلده و راهنمای خوبیه دیگه چه غمی داریم "
سید ضیا گفت: " شما هم همش سخت می گیرید فوقش چند ساعت تو تاریکی و برف راه بیشتر بریم مثلا چه اتفاقی می افتد"محمد گلزار گفت : من که چیزی نگفتم پاشید دنبال حاج احمد راه بفتیم تا بجای راه افتادن چانه تان گرم نشه "قدم برداری در هوای سرد رو به تاریکی کم کم در دل همه خوف ایجاد می کرد فقط سید ضیا بود که بدون واهمه گام برمی داشت و توی دلش غنچه شادی باز می شد و با خودش می گفت حالا کو برنامه ها دارم باید بعد از این که برگشتیم اسمم را توی یکی از این گروه ها بنویسم و شروع بکنم بطور جدی کوه نوردی بکنم خدا را چه دیدی شاید خدا خواست یک وقت ما هم رفتیم دماوند رو فتح کردیم و به قله های بزرگ رسیدیم .سر سومین پیچ دومین ساعتی بود که از امامزاده دور شده بودند و هوا کاملا تاریک شده بود و همه با چراغ قوه ای که حاج احمد در دست داشت دنبالش توی برف حرکت می کردند ، شب کوهستان ، سپیدی برف که همه جا را پوشانده بود ، صدای خش خش زیر پا همهمه ای بود که کم کم همه را فرا می گرفت ،در بعضی جاها رد پاهایی روی برف دیده می شد و معلوم بود که حیوانی تازه ردشده است چون جاپا تازه بود و برف رویش را نپوشانده بود زبر دست برگشت و با خنده رو به جمع گفت :
"بچه ها آماده شید که همین دور وبر گرگ یا پلنگی آماده می شه برای صرف شام "
قاسم نجاتی حرف زبردست را ادامه داد و گفت :
"یعنی ما 7 نفر نمی تونیم حریف دوتا حیوان بشیم که ترس بخودمان راه می دیم"
جلوی گروه که راهنمای برنامه احمد گلزار بود سعی می کرد نقش سرپرستی خودش را بخوبی انجام دهد و ترس بر گروه حاکم نشود ، سر پایینی را که ادامه می دادند باید مسیر یابی دوباره می کردند تا راه صحیح را پیدا کنند ، خودش زمانهای گذشته که جوانتر بود یک بار این مسیر را پای پیاده طی کرده بود بخاطر همین هم راهنمای برنامه شده بود ولی شب کوهستان آنهم در فصل سرما و برف یک فرد با تجربه و مسلط فقط می تواند آدم چیره ای باشداحمد گلزار دستور توقف و استراحت داد ، همه گروه در حالی که خسته بودند هرجایی را که گیر می آوردند ولو می شدند تا برای لحظه ای هم که شده خستگی را از تن بیرون کنند ، شلوارهای پشمی که جلوی بخاری مشتی رسول متولی امامزاده خشک و مطبوع شده بود نم برداشته و سرما بر خستگی و بیحالی گروه اضافه می کرد سید ضیا کوله پشتی را برای چند لحظه پایین گذاشت و از داخل قمقمه که با خود آورده بود جرعه ای نوشید سپس مقداری کشمش داخل دهانش گذاشت تا قوت دوباره ای بگیرد ، در همان حال که سعی می کرد مزه کشمش را با جویدن در دهانش از دست ندهد رو کرد و به قاسم نجاتی گفت :
"فردا روز که میشه همه این جریانات را به خانمهاتان می گید و برایشان ژست قهرمانها را در می آرید تا از گیر سه پیچشان خلاص بشید"
فرمان حرکت دوباره بود که جانهای خسته را از روی برفها بلند می کرد تا دوباره راه برگشت طی شود .یک ساعت بعد که داخل جنگل براه خود ادامه دادند تقریبا همگی یقین کرده بودند که راه را گم کرده اند عقربه ساعت نزدیک 9 شب را نشان می داد ، قدم برداری و برف کوبی برای کسانی مثل این گروه 7 نفره که اولین تجربه آنهم در شب رو به زمستان جنگلهای کوهستانی گیلان را تجربه می کردند سخت و آزار دهنده بود ، صدای هیاهو و خنده های سید ضیا بود که یکریز سکوت کوهستان را می شکست و بر تعجب بقیه افراد گروه که همه تقریبا ترسیده و نا امید بودند می افزود.قاسم نجاتی رو کرد به احمد گلزار و گفت :
"آخرش ما نفهمیدیم این سید ضیا چی خورده که اینهمه شنگوله ، بابا بچه ها ناراحتند ، همه گم شدیم چرا اینقدر سوت می زنه و بلند می خنده ، نکنه ما را دست انداخته"
سید ضیا که صحبتهای قاسم نجاتی را شنیده بود گفت :
"بابا دستت درد نکند حالا ما شما را دست می اندازیم ، ما که خودمان دست انداخته دیگرانیم ، فداتشم بد می کنم روحیه تان را زیاد می کنم تا ترستان بیفتد ، باشه دیگر هیچی نمی گم تا فقط زوزه گرگها و شغالها را بشنوید"
"حرف می زنی آقا ضیا ، یعنی ما 7 نفر از شغال هم می ترسیم که جنابعالی اینجوری به ما روحیه بدی"
زبر دست که بعد از ساعتی به حرف آمده بود سعی می کرد ترس درونی خود را پنهان کند ولی علیرغم تلاش و گفته اش واهمه و خوف در چهره او بیشتر از دیگران نمایان بود .حالا دیگر عقربه ساعت 10 شب را نشان می داد و همه از گم شدن مطمئن بودند ولی ناچارا با اطمینان به گلزار همه در فکر این بودند که بالاخره به یک جایی می رسند .طبیعت وصف ناشدنی شب های زمستانی جنگلهای کوهستانی گیلان برای گروه دیگر رو به فراموشی رفته بود و ترس جای خود را به نیروی لذت و کامجویی از زندگی داده بود ، همه اعضای گروه در سکوت مطلق و در تاریکی به حرکت خود ادامه می دادند که صدای زوزه حیوانی وحشی که گویا در همان نزدیکی ها بود همه را میخکوب کرد سید ضیا برگشت و گفت " نترسید بابا صدای زوزه سگهای چوپانه که نزدیکی های ما است قول می دم که صدای گرگ نیست "قاسم نجاتی رو کرد و گفت :
"حاجی ساکت یعنی تو صدای سگو از گرگ نمی تونی تشخیص بدی"
"بابا به پیر به پیغمبر گرگ کجاست ، این صدای سگ چوپانه"
زبردست که از ترس و ناامیدی تقریبا گرگ را در دو قدمی خود احساس می کرد گفت :
"آخرش دیدید با اطمینان بیخود به گلزار همه عقلمان را در بست تحویلش دادیم حالا اینهم شده عاقبتمان که ندانیم به جلو یا عقب برگردیم "
ضیا گفت نترسید بابا نگفتم صدای زوزه سگها است بریم جلو قول می دم "
با جلو رفتن گروه صدای وهم آور زوزه درسکوت مطلق شب بیشتر شده و همه از خوف تقریبا بر خود می لرزیدند،صدای زوزه نزدیک و نزدیک تر شده بود ولی ته دل همه قرص شده بود که این صدای گرگ نیست و راهی برای نجات گروه از سردر گمی بالاخره پیدا می شود .در اعماق جنگل ، کلبه ای چوپانی با چند سگ که همه از گرگ قوی تر و درنده تر بودند گروه را دوره کرده و با کوچکترین حرکت رو به جلوی سریع لقمه چپ سگها می شدند ، چوپان از کلبه بیرون آمد سگها را آرام نمود و فانوس را به جلو گرفت و تقریبا از وحشت و تعجب بر جای خود یخ زده بود
"جل الخالق شماها دیگر چه موجوداتی هستید،نکنه جنید یا من به کله ام زده ، اینوقت شب اینجا چه کار می کنید "
صدای محکم چوپان نوید شکست بن بست جنگل را برای اعضای گروه داشت و همه تقریبا خوشحال بودند که بالاخره به یک جایی رسیده اند بعدش با خداست
"خدا را شکر نگفتم ته توان آدمی نیرویی است که همیشه آدمو به جلو می بره و راه زندگی را برایش آسان می کنه پس هیچوقت سخت نگیرید"
گفته های ضیا تاکید دوباره ای بود بر رفتار مقاوم و در عین حال بی پیرایه اش و همه گروه آن را در عمل دیده و پذیرفته بودند بعداز ساعتی استراحت چوپان جنگلی که حالا همه اسمش را عین الله ساعی می دانستند با تفنگ سر پر در جلو گروه قرار گرفت و بعد از 5/2 ساعت راهپیمایی گروه را بسلامت به جاده نزدیک شهر شفت رساند و با اصرار بچه های گروه مژدگانی که حاصل زحمت در شب سرد زمستان برای نجات گروه بود را دریافت کرد و دعای خیر خود را بدرقه آنان نمود ، گروه با دو پیکان سواری که از اهالی محل دربستی کرایه کرده بودند به سلامت به شهر رشت رسیدند و خانواده ها از نگرانی رهایی یافتند .از آن زمان تا کنون که حدود 7 الی 8 سالی می شود هر زمان سید ضیا به منطقه جنگلی امامزاده اسحاق شفت می رود هر طور شده سعی می کند عین الله ساعی جنگلی کوه نشین و مشهدی رسول متولی امامزاده را پیدا کند و برایشان سوغاتی ببرد تا گذشت زمان خاطره زیبای شب کوهستان را از ذهنش نزداید.راستی که مردمان خطه گیلان چقدر سخت کوش و از جان مایه اند سید ضیا سیدین اکنون دغدغه هیمالیا نوردی در سر دارد و علیرغم تلاشهای بی وقفه اش در گروههای کوهنوردی اینک بطور مستقل به فعالیتهای ورزشی خود ادامه می دهد