سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷

يك روز زندگي آقاي بامرام

حال و روز درستی نداشت صبح که از خواب بیدار شد کیفش را برداشت ، داروهاش را داخلش گذاشت چای خورده و نخورده ماشین را روشن کرد تا هرچه زودتر فاصله انزلی تا رشت را برای محل کار طی کند ، همین جور که تازه براه افتاده بود سیگاری پیچاند و در ذهن خودش مسایل دیروز کارخانه را مرور می کرد یادش آمد با یکی از افراد داخل سالن دیروز گفتگویی کرده و کارگر بیچاره نتوانسته جلوش دربیاید ، چقدر برایش لذت بخش بود از اینکه می دید هیچ کس نمی تواند در مقابلش قد علم کند و از حالت هیستریکی که در برخورد با دیگران داشت به حالت خلسه در می آمد ، دیشب توی خواب دیده بود که با قدمهای استوار توی سالن تولید قدم می زند و به پای هر دستگاهی که می رسدالکی هم که شده شروع به ایراد گیری می کند و کاری می کند که کارگر دستگاه از بودنش در آنجا پشیمان شود. ساعت دقیقا 7:30 دقیقه صبح بود که به محل کارش رسید کارت ساعت را بموقع پانچ کرد و در حالی که از کلافگی گرمایی که از اول صبح خودش را نشان می داد وارد سالن شده بود یکسره از پله ها بالا رفت کیف را گوشه ای پرت کرد و خسته از کلافگی دیروز خودش را برای دعواهای روز کاری جدید آماده نمود در حالی که در اطاق را از پشت قفل می کرد کیف را باز کرد و از داخل شیشه کوچک باریکی که ته کیف جا داده بود به اندازه باریکی حبه ای نرم مشکی برداشت و در حال که از تلخی آن لذت می برد بدهانش گذاشت و قورت داد .
مهندس پیمانی لیسانس مدیریت از دانشگاه آزاد اسلامی واحد قزوین چند سال پیش بعنوان سرپرست سالن تولید در ابهر مشغول بکار بود خودش می گفت بخاط اینکه خانمش اهل شمال ( رضوانشهر ) بوده به گیلان آمده ولی قرائن امر حکایت از درگیری های فیزیکی و لفظی او در محیط کاری قبلی اش در ابهر می کرد که ناچارا ترک آنجا کرده بود و روایت می کردند که با بیشتر کارگران آنجا درگیر شده بود.
تعبد ، تعبد زود باش یه چای بیار
صدای خشن و کلفت اش نشان از زورگویی و اقتداری بود که سعی می کرد همیشه در برخورد با دیگران برای زیر سلطه بردنشان حفظ کند .
جناب مهندس صبح اول وقت که چای حاضر نیست باید دم بکشد آنوقت هم ساعت هشت و نیم تا نه است .
باشه پس یه دونه آب داغ وردار بیار زودتر بیار یه عالم کار دارم
باشه قربان چشم
سپس در کیفش را دوباره باز کرد و در حالی که تمام بدنش شروع به مورمور کرده بود دو عدد قرص دیازپام را یکجا برای تکمیل کردن حالتی که داشت بالا رفت قطره استریل چشمی و دههاقرص دیگر و پماد هیدروکورتیزون و....همه از عوالمات دیگرش حکایت می کردند
در حالی که زیر لب با خودش حرف می زد گفت : پدرسوخته بهش گفتم که کار دارم نیم ساعته مارو کاشته یه دونه آب داغ می خواد بیاره ، شماره آبدارخانه را که به عدد 138 ختم می شد گرفت و با صدایی کلفت تر از پیش گفت
مگه نگفتم کار دارم یه دونه آب داغ که اینهمه فس فس نداره مثل اینکه تو زبان آدمیزاد سرت نمی شه
تعبد آبدارچی قدیمی کارخانه بود که بخاطر درگیری های چند سال پیش در قسمت اداری اینک در سالن تولید بساط چای اش براه بود و هفته ای یکبار هم وظیفه نظافت هر اتاقی را در محوطه خودش بعهده داشت ، در حالی که دوباره سرش پایین بود دوباره چشم قربانی گفت و سینی و لیوان آب داغ را با خودش ورداشت و از پله ها بالا برد .
پیمانی وقتی که وارد سالن می شد اولین فکری که همیشه برایش کاملترین فکر بود هوار کشیدن سر هر کسی که بر سر راهش سبز می شد بود ، ساعت 8 صبح بود و تازه از اتاق خودش بیرون آمده بود ، در مغزش حالت خلسه ای که تحت تاثیر تریاک و دیازپام ایجاد شده بود کیفش را کوک کرده بود ، هیچوقت عادت نداشت کسی را بنام محترمانه صدا بزند مثلا آقای فلان ویا ...
اولین دستگاهی که رسید جواب سلام را نداد و گفت اوی مگر نگفتم داری این خط را راه می اندازی باید با من هماهنگ کنی ، اپراتور دستگاه که حدودا 15 سالی بود که روی آن کار می کرد قیافه خسته و کسل کننده رئیس تولید را همیشه بیاد داشت
قربان با ناعمی هماهنگ کردم خودشان گفتند که راه بیندازم ، پیمانی گردنش را تکانی داده و در حالی که سعی می کرد اقتدار بیشتری از خودش نشان بدهد صدایش را بلندتر کرد و گفت مگر صد بار نگفتم تا من اجازه ندادم هیچ بزی حق ندارد خطی را راه بیندازد ، آخر از دست شما من دق می کنم آخه چند سال می خواهید بز باقی بمانید کی می خواهید بفهمید ، اصلا شما رشتی ها همه تان یه جورایی تون می شه بخاطر همینه که در هیچ زمینه ای نمی تونید پیشرفت کنید
پرویز اپراتور دستگاه که از بد حادثه اولین مخاطب پیمانی در صبح اول وقت بود مدتها بود که به اخلاقش عادت کرده بود و سعی نمی کرد زیاد با او درگیر شود بخاطر همین حرفهایش را نشنیده گرفت و به کارش ادامه داد .
دفتر تولید دومین جایی بود که صبح اول وقت پاتوق پیمانی بود و سعی می کرد باصطلاح خودش آنجا را مرکز رتق و فتق امورقرار داده و مرکز فرماندهی خودش را در آنجا مستقر کند، همین طور که به طرف دفتر می آمد یکهو احساس کرد حس عجیبی در بدنش زیاد شده و یک خوشی زاید الوصفی تمام وجودش را فرا می گیرد به میمنت این خوشی هم بود که ذهنش به سمت کله پا کردن یکی از نیروهای قدیمی افتاد کسی که مدتی بود با او زبان درشتی می کرد و از رفتارش که در مقابلش می ایستاد خوشش نمی آمد ، همچنان که رویش را بطرف منشی تولید بر می گرداند گفت :
رسولی زنگ بزن برنامه ریزی بگو بامرام بیاد
رسولی که با هر صحبت پیمانی خودش را جمع می کرد بلافاصله چشم قربان را گفت و شماره تلفن برنامه ریزی را بصدا در آورد و با لهجه غلیظ رشتی گفت" قربان سلام عرض کردیم آقای مهندس پیمانی با شما کار دارند لطف کنید هرچه زودتر دفتر تولید تشریف بیاورید.
"بله باشد"تنها کلماتی بود که بامرام پشت تلفن به رسولی گفته بود ، همیشه اول های صبح انتظار این صدا کردن و لیچار بار کردن های پیمانی را داشت و معلوم نبود چرا همیشه صبح اول وقت این مسئله پیش می آمد تو دلش گفت : لعنت به این شانس و زندگی که باید بایه همچین آدمی آنهم صبح اول وقت دمخور باشی و راه افتاد بطرف دفتر تولید از جایی که باید طول سالن را می پیمود تقریبا 50 متر راه بود تا برسد و در این فاصله دلش به هزار راه رفت که نکند باز هم پیمانی دارد توطئه می کند و قصد کله پا کردنش را دارد تقریبا به محض ورود به دفتر پیمانی مجال صحبت نداد و صدای نکره اش را بلند کرد و گفت:
این چیه نوشتی تو برنامه اصلا تو خودت می فهمی ، هرچی چرت پرته ور می داری می نویسی شانس آوردی که با من کار نمی کنی حالیت می کردم
نگاه متعجب و یکریز با مرام لحظاتی به چشمان پیمانی دوخته شد و خشم خود را فرو داد و در حالیکه سعی در کنترل خود داشت گفت :
بفرمایید ببینم چی شده
دیگه چی می خواستی ، برای خودتان تخمی ورمی داری می نویسی بعدش می خواهی همه هم بفهمند
بعد با تمام توان خود کاغذهای برنامه تولید را به یکطرف پرت کرد ، دیگر صدای پیمانی معمولی نبود و بچه های دیگر توی دفتر تولید نیز این را احساس می کردند و میخکوب از رفتارش بودند و هر لحظه هم شاهد بلندتر شدن صدایش بودند
با توام افتاد من که صدایش را نمی شنوم
با مرام در حالی که باز هم خود را کنترل می کرد سعی کرد برای پرچانگی های پیمانی راه حلی منطقی بیابد ولی فکر و منطق هم چیزی نبود که در مخیله پیمانی جا بگیرد
باشه میرم برنامه ها را ببینم تا اگر اشکالی داره درستش کنم
رد نگاه پیمانی همچنان با مرام را تعقیب می کرد و هر لحظه سعی می کرد تا بیشتر بار روانی قضیه را برایش سنگین تر کند
روزهای کاری بامرام همیشه سنگین و فضای فکری آلوده ای داشت از یکطرف مشکل خانوادگی ، بار مالی زندگی ، اقساط عقب افتاده و از طرف دیگر حقوق بخور نمیر که آنهم باسر و کله زدن باآدمهایی مثل پیمانی دیگر اعصابی برایش نگذاشته بود ، آنروز تصمیم گرفته بود یکبار برای همیشه شرپیمانی را از سرش کم کند ، بجهنم بیکاری و دربدری ، لعنت بر این زندگی سگی که مجبوری فحش چارواداری یک جغله تازه بدوران رسیده را بخوری که چه ، که داری به زندگی سگی خودت ادامه می دهی پس تصمیم گرفت و عزم خودش را جزم کرد تا قال این قضیه را بکند هر چند می دانست که کسی حمایتش نمی کند
ساعت 2 بعد از ظهر بود که سر تقسیمات یک محصول تولیدی بامرام باید اتاق پیمانی می رفت تا با او مشورت کند ، در اتاقش را که باز کرد مثل همیشه داشت چرت می زد و تا چشمش به بامرام افتاد در کمد را باز کرد و قطره چشمی استریل را برداشته و قطره ای به داخل چشمهاش ریخت ، با مرام اول کلی وایستاد تا کارهای متفرقه پیمانی و تلفنش تمام شود تا شروع به صحبت کند
سه تا قطعه 4030 متری داریم و یک قطعه 4560 متری بنظر شما کدامیک را برای قطعه سه رشته ای برداریم
پیمانی که کم کم داشت از حالت نشاگی و چرت می پرید جواب حرفش را با بی حال داد
برو با ناعمی صحبت کن و ببین قطعات واقعا چقدر در اومده و نظر اونم رو بپرس تا ببینم چکار کنم
با مرام بدنبال ناعمی رفت و صلاحدید های لازم را با او انجام داد و دوباره به اتاق پیمانی برگشت تا لیست های جدید قطعات را که این بار با نظر ناعمی بعنوان مسئول سالن دوم تهیه کرده بود به او نشان دهد
قطعاتی که شما گفتید و نتیجه ای را که با آقای ناعمی گرفتم ملاحظه کنید
پیمانی دوباره گردنش را راست کرد و نظری به کاغذ انداخت و در حالی که با تمام زورش کاغذ را پرت می کرد بر سر با مرام فریاد کشید و قیافه وحشتناک خودش را دوباره نشان داد
اگه با ناعمی هماهنگ کردی دیگه واسه چی آمدی اینجا یعنی چه که من چی بگم برو با همون هماهنگ کن ، اصلا شما رشتی ها همه تون سروته یه کرباسید بخاطر همینه که هیچوقت پیشرفت نمی کنید ، بخاطر همینه که مدیر کارخانه میگه ....
دیگر بامرام نگذاشت که حرفهای پیمانی تمام شود سر خود را راست کرد و به او گفت تو حق داد زدن و فحاشی را نداری اگر هم ازکار بنده ناراضی هستی لطف بکنید گزارش بنویسید ولاغیر، حقی هم برای صحبت خارج از نزاکت نداری
پیمانی بمانند ببر بی دندان یکهو جا خورد انتظار این برخورد را از با مرام نداشت رو کرد به او و ایندفعه با صدای بلندتر گفت : می بینیم ، برو از اتاق من بیرون دیگر حق نداری پاتو اینجا بذاری دیگه هم برای هیچ کاری حق نداری بیایی اینجا ، بامرام که تااین لحظه خودش و رفتارش را کنترل کرده بود گفت مرده شور تورا با اين رفتارت ببرد اصلا هر كاري دلت مي خواهدبكن اگر بار ديگر صدايت را روي من بلند كردي هر چي ديدي از چشم خودت ديدي ودر اتاق پيماني را پشت سرش كوبيد و از آنجا بيرون رفت
دنياي براي بامرام تيره و تار شده بود براي او كه حدود شانزده سال سابقه كاري در كارخانه داشت همه چيز تمام شده بود و تصميم آخرش در تسويه حساب با كارخانه به مغزش خطور كرد مي دانست كه مديريت هيچوقت مهندس لات و بي سر پايش را كه چونان سگان گله فقط پارس مي كند از كاربيكار نمي كند تا يك كارگر بامرام نامي بتواند نان بخورد چون مي دانست كه پيماني آموزش ديده مدير بود وبجز تصميمات مدير كار ديگري انجام نمي دهد .ساعتي بعد بامرام تصميمش را در دفتر امور اداري براي استعفا گرفته بود

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۷

رویای امید

سر بر شانه ات که می گذارم

تنهاترین رویاهایم بدست باد سپرده می شود/

روزهای ملا ل آور و خسته

از پیش چشمانم محو می شود/

اندوه گریزان و عشق دوباره جان می گیرد

به خیالم که جهان دوباره پا می گیرد/

سر بر شانه های نجابتش بود که پرسیدم

آیا تو از سلاله فرشتگانی/

پاسخ شنیدم

تا چه بگویی/

گفتم آیا ز طایفه خسروانی

باز هم گفت تا چه بدانی/

پرسیدم

آیا امید دلهایی

در جواب گفت

راه و خستگی را باید بپیمایی

تا به جمع ما بیفزایی

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۷

گیلان با صفا

راستی که گیلان امی شین چه جائیه

شهر و دهاتان انی شین دیدنیه

بجار سران که پا نهی

نعمتان از روستاییه

باغ و بولاغ فاندری

چشم دکفان خواستنیه

دریا کنار گذر کنی

موجه به ساحل تو دینی

مرغابیه به آسمان چشم مره شکار کنی

گذر به جنگلان کنی انهمه نعمتان دینی

کوهان جور که پا نهی عظمت خدا دینی

ای هموطن خاک گیلان پر نعمته

پاستن نعمتان خو جاسر همته

خطه گیلان فارسی تی پا امره منته

هتو بدان تی قدمان چومان سر؛غنیمته

بیا و تو یاری بکن

تمیزگی باور تی جا ؛ یه خورده همکاری بکن

کمک بکن کاری بکن

زباله هیچوقت فونکون