سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

این قافله ی عمر عجب می گذرد


ساقیا سایه ابر ست و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
بوی یک رنگی ازین نقش نمی آید خیز
دلق آلوده صوفی بمی ناب بشوی
سفله طبعست جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهاندیده ثبات قدم از سفله مجوی
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عیش در آ و بره عیب مپوی
شکر آن را که دگر باز رسیدی ببهار
بیخ نیکی بنشان و گل توفیق ببوی
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
ورنه هرگز گل و نسرین ندمد زآهن و روی
گوش بگشای که بلبل بفغان میگوید
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید
آفرین بر نفست باد که که خوش بردی بوی

یک سال دیگر گذشت و سال دگری می آید روزگاری که گذشت پر از فراز و نشیب و دستاوردهای مختلف از یکسو و دورانی که می آید پر از معما و رازهای ناگشوده

وظیفه ما چیست؟ روشنگران چه باید بکنند؟ چطور باید خود را آماده کنند تا از گزند اهریمنان در امان بمانند ، چگونه می توانیم نوری به تاریکخانه های جامعه خود کشیده و پرده از نقاب ددمنشان برکشیم؟
دوستان و عزیزان گرامی سال نو را به همه شما تبریک می گویم و امیدوارم که سال جدید پربارتر از هر سالی برایتان باشد

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵

در پس پرده بسی راز شنیدم
به گمانم همه اسرارزمانه ست
ز ازل تا به ابد رنج کشیده پرده ها را بدریدم
اسفند 85

بگذار نبینم و نشنوم سالوسی و ریا
بگذار صفا بشکفد در حنجره ی بی صدا
دلم از این همه رسم بی مقداری گرفت
صدای گل و ابر بهاری ومونس غمخوارم کجاست
اسفند 85