پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷

داستان بهروز

دود غلیظ همراه با رفت و آمد لیفتراک هادر پرتو نور خورشیدی که از پنجره هابداخل می تابید خود را کاملا نمایان می کرد و هرچه بر ساعت کاری افزوده می شد غلظت دود و همهمه داخل سالن نیز بیشتر می شد روی یکی از دستگاهها که در حال تولید یک قطعه بودند علی و احمد در حدود 20 سالی بود که کار می کردند هردو از کارگرهای با سابقه ای بودند که بیشتر عمرمفیدشان در کار داخل سالن تولید گذشته بود ساعت حوالی ظهر را نشان می داد و موقع ناهار خوردن بود ، صدای زنگ ناهار که همه جا می پیچید هردو دستگاه را برای 15 الی 20 دقیقه خاموش می کردند ، سر ناهار خوری که تنها تفریح ساعات طولانی 12 ساعته شان بود از همه جا صحبت می شد الی صحبت از خودشان ، بحث فوتبال شب پیش منچستر با آرسنال یا بازی استقلال و پرسپولیس و یا سریالهای شب پیش تلویزیون و آخر ازهمه بحث خانمهای داخل سالن تولید که این یکی بیشتر از همه به مذاقشان خوش می آمد ، از قرائن معلوم هیج چیز برایشان مهمتر از مسائل ذکر شده بالا اهمیت لازم را نداشت ، نفر جدیدی که تازه به جمع ناهارخوری 15 دفیقه ای شان اضافه شده بود کارگر تراشکاری بود که تازه حدود 1 سالی می شد که وارد کارخانه شده و علی بیشتر اوقات فکر می کرد که معلوم نیست چه گرایش فکری دارد و فقط قیافه ای شبیه بهروز داشت که 15 سال پیش تازه وارد کارخانه شده بود بود و از قضا ورود ش نیز مصادف شده بود با روز کارگر و بیشتر بچه ها دیده بودند که بهروز داخل کارگاه چطوری از کارگران دفاع می کرد اون روز نه علی و نه احمد هیچ وقت فکر نمی کردند که کسی هم پیدا بشود که موقعیت شغلی خودشه برای منافع دیگران به خطر بیندازد ولی رفاقت بهروز و کارایی و مردانگی که از خوش بجا می گذاشت ورد زبان همه بچه ها شده بود و کم کم خبرها به گوش مدیر رسیده بود که بهروز نامی داخل سالن نه تنها زیر بار حرف زور نمی رود بلکه تا جای ممکن از بیشتر بجه ها در مشکلات کاری دفاع می کند حتی با وجود اینکه تازه یک سالی بود که سر کار آمده بود و تصادفا با روز کارگر هم ورودش یکی شده بود با خودش شکلات آورده بود و در داخل سالن در میان تعجب بقیه بینشان توزیع کرده بود علی بی اختیار روز های 15 سال پیش را که بچه ها بهروز را نمی شناختند بیاد آورد درست مثل امروز سر ناهار خوردن بودکه احمد روکرده به بهروز گفت حتما تو را خداوند به جمع ما اضافه کرده چون بجای اینکه مدافع خودت باشی برای دیگران فعالیت بیشتری می کنی ، مهر بهروز بر دل بیشتر بچه ها نشسته بود در همین حال و احوال فکر بهروز بود که سقلمه احمد یک طرف پهلوش نشست و از عالم خیال بیرون آمد روکرده به کارگر تازه از راه رسیده کرده و گفت به به چه جوان رشیدی ! چقدر شبیه خدابیامرز ما بهروز هستی نکنه اصلا با بهروز رابطه ای یا نسبتی داری که ما نمی دانیم اصلا بچه کجایی که این همه شبیه اون خدا بیامرزی؟ جوان تازه وارد که یک کمی هم خجالتی بنظر می رسید رو کرده به جمعشان و گفت : بچه لنگرودم از راه پشته لنگرود صبحها تا رشت می کوبم و چند کورس ماشین می گیرم تا سر کار بیام تازه با این همه گرانی و وضع بنزین و افزایش کرایه ها برایم صرف نمی کند تا اینجا بیام فقط بخاطر اینکه اسم سرکار رفتن را برای خودم داشته باشد این همه راه را می کوبم و تا اینجا می آیم و اونی را هم که شما بهروز صداش می کنید تا الان به عمرم نه دیدم و نه آشنایی دارم بهر حال ببخشید ! دوباره فکر بهروز به کله علی رسیده بود تازه دو سالی می شد که بهروز وارد کارگاه شده بود و تصمیم گرفته بود یک گروه کوه نوردی راه بیندازد و طرح آن را هم به مدیر اداری و کارخانه هم داده بود اوائل مدیر مخالفت می کرد چون فکرش این بود وقتی همه با هم از یک جمع کاری دوستی برقرار کنند به منافع کاری لطمه وارد می شود و خلاصه اینکه نباید همه با هم پسر خاله بشوند ولی بهروز خسته نمی شد و ومرتب به پرو پایشان می پیچید و می گفت که تمام مسئولیتهای این کار را می پذیرد و بعد ازمدتها دوندگی بالاخره اجازه تاسیس گروه کوهنوردی داخل کارخانه را گرفته و اونو به ثبت هم رسونده بود بیاد آورد که همیشه جمعه ها که تعطیلی کارخانه بود تا قبل از ورود بهروز همه بجه ها تا بوق سگ می خوابیدند و بعد از ناهار را هم خواب دوباره و غروب هم احیانا پارک یا اگر ته جیب پول مولی هم بود ساندویچ و یا سینما با اهل و عیال ولی از روزی که بهروز اون گروه کوهنوردی داخل کارخانه را راه انداخته بود بیشتر بچه ها باهاش پا شده و به کوه می رفتند ، اوائل از گلگشت خانوادگی شروع شده بود و کم کم بچه ها ورزیده تر شده و حتی یک سال در تعطیلات تابستانی موفق شده بود با بودجه اندکی که از کارخانه گرفته بود با بچه ها با سبلان نیز صعود کند. فکر علی با سوال جوان تازه وارد پاره شد "راستی این آقا بهروز که می گید مگر چه اتفاقی براش افتاد که این همه برای شما خاطره برانگیز شده " سوال جوان را علی بفکر نیفتاده احمد شروع کرد به پاسخ دادن : جانم برارکم که تو باشی این آقا بهروز ما برایمان خیلی خاطره دارد چون هیچوقت نمی توانیم فراموشش کنیم و امیدواریم جنابعالی که اینجا آمدی هم یاد اونو زنده نگهداری و از آموزه هاش برای خودت سرمشق بگیری هر چند که قیافه آن مرحوم را هم داری که این جای امیدواری برای ما می شه چون هروقت که تورا می بینیم یاد آون برای ما زنده می شه عزیز جانم برات بگم که چی شد تا این آقا بهروز ما عزیز جان شده یکهو یک روز تصمیم گرفته بود راهنما و سرپرست یک گروه کوهنوردی بشود و مسیر درفک را از شمال برایشان راهنمایی بکند هوا اخرهای آذز ماه شده بود و سوز سردی هم همه جا را گرفته بود ما آن روز که بهروز تصمیم گرفته بود به کوه برود اضافه کاری اجباری در روز تعطیل داشتیم و نتوانستیم باهاش همراه بشیم و مضافا بر اینکه اون می خواست راهنمای یک گروه دیگر بشود که اونها را ما نمی شناختیم و فقط بهروز اونها را می شناخت ، ما همه که روز بعد سر کار آمدیم از بهروز خبری نشد اول فکر کردیم که مرخصی یک روز هم اضافه تر گرفته و بی خیالش شدیم ولی نگرانی ته قلب ما موج می زد چون هوا بشدت سرد شده بود و کوهنوردی بدون وسائل فنی در چنین هوایی تقریبا غیر ممکن می نمود حوالی ساعت 2 بعد از ظهر که یک شیفت تازه بداخل سالن تولید می رسید خبرهای بد همراه با پچ پچ داخل سالن پیچید "بهروز در موقع کوهپیمایی همراه با یک گروه کوهنوردی مبتدی راه را گم کرده و اسیر توفان و برف شده و مردند" ابتدا فکر کردیم بچه ها شوخی می کنند و سر بسر ما می ذارند ولی فردا هم که سر کار آمدیم و از بهروز خبری نشد با خانواده اش تماس گرفتیم ولی تلفن خانه اش را هم کسی جوابی نمی داد و این بیشتر شک ما را به یقین تبدیل کرده بود جون از دیگران شنیده بودیم که در این صعود همسرش نیز با اون همراه بوده بهر حال من و علی تصمیم گرفتیم ته و توی خبر را در بیاریم و یکسر تا خانه بهروز رفتیم اونجا هم کسی را ندیدیم که جواب ما را بدهد ناچار تا منزل پدری بهروز که پشت کارخانه زمرم یا همان پپسی رشت بود رفتیم و تازه فهمیدیم که همه چیزها را که شنیده بودیم درست بوده بله بهروز عزیز ازجان گذشته ما تا آخرین دقیقه بر مسئولیت و تعهدی که داشت جانفشانی کرده بود و وقتی که با یکی از بچه های بازمانده از صعود صحبت کردیم گفت که گروه راه را گم کرده بود و توفان هم شروع شده بود و هوا روبه تاریکی می رفت که بهروز تصمیم گرفت یک گروه داوطلب برای نجات گروه تشکیل دهد و متعاقب معمول خودش و زنش جزو نفرات اول شده وشروع به راهپیمایی برای نجات افراد گروه کردند که در همین راه دجار یخ زدگی و مرگ ناگهانی شدند و گفت در اون هوا معمولا هرکسی بفکر جان خودش می افتد و ترس مانع از کمک به دیگران می شود ولی نظم و انظباط بهروز و فداکاری مثال زدنی اش مانع از غلبه ترس بر گروه شده و با مرگ پیش از موعد خود و همسرش راه نجات دیگران را هموار کرده بود. اینها را به ما گفت و انگار تمام دنیا را برای ما تیره و تار کرد و تا به امروز سایه اونو در سالن تولید و در کارخانه وقتی که صحبت منافع بچه ها میشه احساس می کنیم امیدواریم برایت روشن شده باشد و شرح بهروز را برایت کامل گفته باشم ، جوان تازه وارد که بادقت به حرفهای احمد گوش میکرد با رضایت خاطر طوری که سرش را با رضایت تکان می داد در پاسخ احمد گفت راستش را بخواهید ما هم در لنگرود خودمان یک گروه کوهنوردی داریم اسمش را هم گذاشته ایم ناتشکوه که اسم کوه ای در ارتفاعات املش می باشد و تا الان چند صعود خانوادگی هم داشته ایم من امیدوارم که در اینجا نیز بتوانم از تجربیات شما و راهنماییتان بیشتر استفاده بکنم و اگر راه بدهد پیش مدیر هم برویم تا راه نیمه رفته بهروز را خودمان ادامه بدهیم ، احمد و علی در حالی که با رضایت به همدیگر نگاه می کردند با رضایت دستی به پشت جوان تازه وارد که حالا اونو به اسم کوچک حشمت صدا میزدند زده و گفتند پاشو برارکم که وقت ناهار دیگر تمام شده و تا بخاطر دیرکرد از ناهار جریمه مان نکرده بقیه صحبت هارا نیز سر دستگاه بکنیم.

نگارش در 19/02/87