شکواییه به مقام الهی
بار الاها این چه رسمی ست
که من بنده درگاه تو باشم
ز ازل تا به ابد دربدر کوی تو باشم
کار نیکان به عذاب افکنی و گوهر جانش بستانی
لیک بر طایفه ددصفتان محرم اسرار بمانی
یادداشت هایی از زندگی و کار
آفتاب نزده کله سحر پاشده بود نماز را که بجا آورد دوباره بی آبی و انتظار و به آسمان نظاره گر شدن دیروز به مغزش تداعی کرد نمی توانست باور کند و حتی در مغزش هم نمی گنجید وهمینطور باخودش فکر کرد که چرا آب برای نشاء برنج نیست و هینطور زیر لب می خواند "ای خودا خودا جان بگو تی ابره بباره باران بگو بباره به دشت وسامان به ایه بجاران" کمرش را که از رختخواب راست کرد بلافاصله آنها را جمع کرده و سماور را روشن می کرد تا برای چای آماده باشد پس از چند دقیقه که آب جوش آمد باز هم دلش نیامدتا بچه ها و نوه هاش را برای صبحانه صدا بزند چون همه شان در خواب ناز بودند یادش آمد سالها پیش که خدابیامرز شوهرش (مشتی هدایت) زنده بود دست در دست یکدیگر همینوقت ها سر بیجار می رفتند حتی اوضاع آنقدر خوب بود که هر سال کارگر ترک برای کار فصلی در منزل آنان می ماند مشتی رجب که از خلخال هر سال می آمد برایشان کلی نان محلی و شیر مال و خرت و پرت برای بچه ها می آورد و انگار که یکی از اعضای خانواده بود که موقع کار به آنها اضافه می شد فکر کرد مدتی است که ازش خبری نیست با این اوضاع و اوصاف که همه تلفن و موبایل دارند چرا بعضی ها دست و دل ندارند که خبری از خودشان برای آدم برسانند آخرین چیزی که ازش می دانست این بود که از کار زیاد در سر بیجار پا درد گرفته و هرچه هم دوا و دکتر می رود فرقی بحالش نمی کند فکر بیجار و مشتی رجب و بی آبی با صدای نوه کوچکش امیر یکهو او را از عالم خودش بیرون آورد" پیله مارجان صبحانه منو زودتر بده من باید زود مدرسه باشم"
نوشته شده بوسیله
علی بونه گیر
در
۳/۲۴/۱۳۸۷
|
برچسب ها تاریخ انتشار : 24/03/87