یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷
شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷
گمشدگان جنگل
الان که با خودم فکر می کنم هفت سال قبل درست انگار همین دیروز بود تازه بفکرش افتاده بودند و می خواستند عملی کنند ، چند روزی به جمعه مانده بود که قرارشو در باشگاه چهارم آبان سابق گذاشته بودند ، با اولین تعطیلی هم به امامزاده اسحاق برسند و هم یک گردشی کرده باشند ، حاج احمد گلزار که مغازه خیاطی اش را شب جمعه می بست دل توی دلش نبود چون قولش را به سید ضیا داده بود و گفته بود که در این سفر چند نفری را هم با خودش می آورد و حسابی کیف می کنند ، گوشی را برداشت و شماره سید ضیا را گرفت:
" سلام سید چطوری "
"شکر خدا بد نیستم "
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۸/۱۱/۱۳۸۷ |
برچسب ها نگارش شده : 12/08/87
یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۷
نقدی بر کتاب سه امکان برای خوزه پیتر هلن کویچ
این کتاب با شمارگان 1100 نسخه توسط انتشارات ایلیا رشت در سال 86 به قلم حسین رسول زاده به چاپ نخست رسیده است
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۶/۲۴/۱۳۸۷ |
برچسب ها تاریخ نگارش : 87/06/24
پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۷
آه و افسوس
پراز نور اميد
لحظه هايش همه از عشق و نويد
سفره هايش بركت
خونه هايش پر گلدون قشنگ
كوچه باغش پر از مهر و وفا
مردمانش همه در صلح و صفا
جاي غم شادي هميشه تو دلا
كينه و ظلم نبود تو شهر ما
فاصله دور نبود تو آدما
چشم ابليس چقدر كور از اين حلقه ما
رد پايش همه جا گم شده از همت ما
آه و افسوس كه اون حلقه گسست
جاي شادي تو دلا غمها نشست
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۶/۲۱/۱۳۸۷ |
برچسب ها نگارش : 21/06/87
سهشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷
يك روز زندگي آقاي بامرام
مهندس پیمانی لیسانس مدیریت از دانشگاه آزاد اسلامی واحد قزوین چند سال پیش بعنوان سرپرست سالن تولید در ابهر مشغول بکار بود خودش می گفت بخاط اینکه خانمش اهل شمال ( رضوانشهر ) بوده به گیلان آمده ولی قرائن امر حکایت از درگیری های فیزیکی و لفظی او در محیط کاری قبلی اش در ابهر می کرد که ناچارا ترک آنجا کرده بود و روایت می کردند که با بیشتر کارگران آنجا درگیر شده بود.
تعبد ، تعبد زود باش یه چای بیار
صدای خشن و کلفت اش نشان از زورگویی و اقتداری بود که سعی می کرد همیشه در برخورد با دیگران برای زیر سلطه بردنشان حفظ کند .
جناب مهندس صبح اول وقت که چای حاضر نیست باید دم بکشد آنوقت هم ساعت هشت و نیم تا نه است .
باشه پس یه دونه آب داغ وردار بیار زودتر بیار یه عالم کار دارم
باشه قربان چشم
سپس در کیفش را دوباره باز کرد و در حالی که تمام بدنش شروع به مورمور کرده بود دو عدد قرص دیازپام را یکجا برای تکمیل کردن حالتی که داشت بالا رفت قطره استریل چشمی و دههاقرص دیگر و پماد هیدروکورتیزون و....همه از عوالمات دیگرش حکایت می کردند
در حالی که زیر لب با خودش حرف می زد گفت : پدرسوخته بهش گفتم که کار دارم نیم ساعته مارو کاشته یه دونه آب داغ می خواد بیاره ، شماره آبدارخانه را که به عدد 138 ختم می شد گرفت و با صدایی کلفت تر از پیش گفت
مگه نگفتم کار دارم یه دونه آب داغ که اینهمه فس فس نداره مثل اینکه تو زبان آدمیزاد سرت نمی شه
تعبد آبدارچی قدیمی کارخانه بود که بخاطر درگیری های چند سال پیش در قسمت اداری اینک در سالن تولید بساط چای اش براه بود و هفته ای یکبار هم وظیفه نظافت هر اتاقی را در محوطه خودش بعهده داشت ، در حالی که دوباره سرش پایین بود دوباره چشم قربانی گفت و سینی و لیوان آب داغ را با خودش ورداشت و از پله ها بالا برد .
پیمانی وقتی که وارد سالن می شد اولین فکری که همیشه برایش کاملترین فکر بود هوار کشیدن سر هر کسی که بر سر راهش سبز می شد بود ، ساعت 8 صبح بود و تازه از اتاق خودش بیرون آمده بود ، در مغزش حالت خلسه ای که تحت تاثیر تریاک و دیازپام ایجاد شده بود کیفش را کوک کرده بود ، هیچوقت عادت نداشت کسی را بنام محترمانه صدا بزند مثلا آقای فلان ویا ...
اولین دستگاهی که رسید جواب سلام را نداد و گفت اوی مگر نگفتم داری این خط را راه می اندازی باید با من هماهنگ کنی ، اپراتور دستگاه که حدودا 15 سالی بود که روی آن کار می کرد قیافه خسته و کسل کننده رئیس تولید را همیشه بیاد داشت
قربان با ناعمی هماهنگ کردم خودشان گفتند که راه بیندازم ، پیمانی گردنش را تکانی داده و در حالی که سعی می کرد اقتدار بیشتری از خودش نشان بدهد صدایش را بلندتر کرد و گفت مگر صد بار نگفتم تا من اجازه ندادم هیچ بزی حق ندارد خطی را راه بیندازد ، آخر از دست شما من دق می کنم آخه چند سال می خواهید بز باقی بمانید کی می خواهید بفهمید ، اصلا شما رشتی ها همه تان یه جورایی تون می شه بخاطر همینه که در هیچ زمینه ای نمی تونید پیشرفت کنید
پرویز اپراتور دستگاه که از بد حادثه اولین مخاطب پیمانی در صبح اول وقت بود مدتها بود که به اخلاقش عادت کرده بود و سعی نمی کرد زیاد با او درگیر شود بخاطر همین حرفهایش را نشنیده گرفت و به کارش ادامه داد .
دفتر تولید دومین جایی بود که صبح اول وقت پاتوق پیمانی بود و سعی می کرد باصطلاح خودش آنجا را مرکز رتق و فتق امورقرار داده و مرکز فرماندهی خودش را در آنجا مستقر کند، همین طور که به طرف دفتر می آمد یکهو احساس کرد حس عجیبی در بدنش زیاد شده و یک خوشی زاید الوصفی تمام وجودش را فرا می گیرد به میمنت این خوشی هم بود که ذهنش به سمت کله پا کردن یکی از نیروهای قدیمی افتاد کسی که مدتی بود با او زبان درشتی می کرد و از رفتارش که در مقابلش می ایستاد خوشش نمی آمد ، همچنان که رویش را بطرف منشی تولید بر می گرداند گفت :
رسولی زنگ بزن برنامه ریزی بگو بامرام بیاد
رسولی که با هر صحبت پیمانی خودش را جمع می کرد بلافاصله چشم قربان را گفت و شماره تلفن برنامه ریزی را بصدا در آورد و با لهجه غلیظ رشتی گفت" قربان سلام عرض کردیم آقای مهندس پیمانی با شما کار دارند لطف کنید هرچه زودتر دفتر تولید تشریف بیاورید.
"بله باشد"تنها کلماتی بود که بامرام پشت تلفن به رسولی گفته بود ، همیشه اول های صبح انتظار این صدا کردن و لیچار بار کردن های پیمانی را داشت و معلوم نبود چرا همیشه صبح اول وقت این مسئله پیش می آمد تو دلش گفت : لعنت به این شانس و زندگی که باید بایه همچین آدمی آنهم صبح اول وقت دمخور باشی و راه افتاد بطرف دفتر تولید از جایی که باید طول سالن را می پیمود تقریبا 50 متر راه بود تا برسد و در این فاصله دلش به هزار راه رفت که نکند باز هم پیمانی دارد توطئه می کند و قصد کله پا کردنش را دارد تقریبا به محض ورود به دفتر پیمانی مجال صحبت نداد و صدای نکره اش را بلند کرد و گفت:
این چیه نوشتی تو برنامه اصلا تو خودت می فهمی ، هرچی چرت پرته ور می داری می نویسی شانس آوردی که با من کار نمی کنی حالیت می کردم
نگاه متعجب و یکریز با مرام لحظاتی به چشمان پیمانی دوخته شد و خشم خود را فرو داد و در حالیکه سعی در کنترل خود داشت گفت :
بفرمایید ببینم چی شده
دیگه چی می خواستی ، برای خودتان تخمی ورمی داری می نویسی بعدش می خواهی همه هم بفهمند
بعد با تمام توان خود کاغذهای برنامه تولید را به یکطرف پرت کرد ، دیگر صدای پیمانی معمولی نبود و بچه های دیگر توی دفتر تولید نیز این را احساس می کردند و میخکوب از رفتارش بودند و هر لحظه هم شاهد بلندتر شدن صدایش بودند
با توام افتاد من که صدایش را نمی شنوم
با مرام در حالی که باز هم خود را کنترل می کرد سعی کرد برای پرچانگی های پیمانی راه حلی منطقی بیابد ولی فکر و منطق هم چیزی نبود که در مخیله پیمانی جا بگیرد
باشه میرم برنامه ها را ببینم تا اگر اشکالی داره درستش کنم
رد نگاه پیمانی همچنان با مرام را تعقیب می کرد و هر لحظه سعی می کرد تا بیشتر بار روانی قضیه را برایش سنگین تر کند
روزهای کاری بامرام همیشه سنگین و فضای فکری آلوده ای داشت از یکطرف مشکل خانوادگی ، بار مالی زندگی ، اقساط عقب افتاده و از طرف دیگر حقوق بخور نمیر که آنهم باسر و کله زدن باآدمهایی مثل پیمانی دیگر اعصابی برایش نگذاشته بود ، آنروز تصمیم گرفته بود یکبار برای همیشه شرپیمانی را از سرش کم کند ، بجهنم بیکاری و دربدری ، لعنت بر این زندگی سگی که مجبوری فحش چارواداری یک جغله تازه بدوران رسیده را بخوری که چه ، که داری به زندگی سگی خودت ادامه می دهی پس تصمیم گرفت و عزم خودش را جزم کرد تا قال این قضیه را بکند هر چند می دانست که کسی حمایتش نمی کند
ساعت 2 بعد از ظهر بود که سر تقسیمات یک محصول تولیدی بامرام باید اتاق پیمانی می رفت تا با او مشورت کند ، در اتاقش را که باز کرد مثل همیشه داشت چرت می زد و تا چشمش به بامرام افتاد در کمد را باز کرد و قطره چشمی استریل را برداشته و قطره ای به داخل چشمهاش ریخت ، با مرام اول کلی وایستاد تا کارهای متفرقه پیمانی و تلفنش تمام شود تا شروع به صحبت کند
سه تا قطعه 4030 متری داریم و یک قطعه 4560 متری بنظر شما کدامیک را برای قطعه سه رشته ای برداریم
پیمانی که کم کم داشت از حالت نشاگی و چرت می پرید جواب حرفش را با بی حال داد
برو با ناعمی صحبت کن و ببین قطعات واقعا چقدر در اومده و نظر اونم رو بپرس تا ببینم چکار کنم
با مرام بدنبال ناعمی رفت و صلاحدید های لازم را با او انجام داد و دوباره به اتاق پیمانی برگشت تا لیست های جدید قطعات را که این بار با نظر ناعمی بعنوان مسئول سالن دوم تهیه کرده بود به او نشان دهد
قطعاتی که شما گفتید و نتیجه ای را که با آقای ناعمی گرفتم ملاحظه کنید
پیمانی دوباره گردنش را راست کرد و نظری به کاغذ انداخت و در حالی که با تمام زورش کاغذ را پرت می کرد بر سر با مرام فریاد کشید و قیافه وحشتناک خودش را دوباره نشان داد
اگه با ناعمی هماهنگ کردی دیگه واسه چی آمدی اینجا یعنی چه که من چی بگم برو با همون هماهنگ کن ، اصلا شما رشتی ها همه تون سروته یه کرباسید بخاطر همینه که هیچوقت پیشرفت نمی کنید ، بخاطر همینه که مدیر کارخانه میگه ....
دیگر بامرام نگذاشت که حرفهای پیمانی تمام شود سر خود را راست کرد و به او گفت تو حق داد زدن و فحاشی را نداری اگر هم ازکار بنده ناراضی هستی لطف بکنید گزارش بنویسید ولاغیر، حقی هم برای صحبت خارج از نزاکت نداری
پیمانی بمانند ببر بی دندان یکهو جا خورد انتظار این برخورد را از با مرام نداشت رو کرد به او و ایندفعه با صدای بلندتر گفت : می بینیم ، برو از اتاق من بیرون دیگر حق نداری پاتو اینجا بذاری دیگه هم برای هیچ کاری حق نداری بیایی اینجا ، بامرام که تااین لحظه خودش و رفتارش را کنترل کرده بود گفت مرده شور تورا با اين رفتارت ببرد اصلا هر كاري دلت مي خواهدبكن اگر بار ديگر صدايت را روي من بلند كردي هر چي ديدي از چشم خودت ديدي ودر اتاق پيماني را پشت سرش كوبيد و از آنجا بيرون رفت
دنياي براي بامرام تيره و تار شده بود براي او كه حدود شانزده سال سابقه كاري در كارخانه داشت همه چيز تمام شده بود و تصميم آخرش در تسويه حساب با كارخانه به مغزش خطور كرد مي دانست كه مديريت هيچوقت مهندس لات و بي سر پايش را كه چونان سگان گله فقط پارس مي كند از كاربيكار نمي كند تا يك كارگر بامرام نامي بتواند نان بخورد چون مي دانست كه پيماني آموزش ديده مدير بود وبجز تصميمات مدير كار ديگري انجام نمي دهد .ساعتي بعد بامرام تصميمش را در دفتر امور اداري براي استعفا گرفته بود
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۶/۰۵/۱۳۸۷ |
برچسب ها تاريخ نگارش : 05/06/87
یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۷
رویای امید
تنهاترین رویاهایم بدست باد سپرده می شود/
روزهای ملا ل آور و خسته
از پیش چشمانم محو می شود/
اندوه گریزان و عشق دوباره جان می گیرد
به خیالم که جهان دوباره پا می گیرد/
سر بر شانه های نجابتش بود که پرسیدم
آیا تو از سلاله فرشتگانی/
پاسخ شنیدم
تا چه بگویی/
گفتم آیا ز طایفه خسروانی
باز هم گفت تا چه بدانی/
پرسیدم
آیا امید دلهایی
در جواب گفت
راه و خستگی را باید بپیمایی
تا به جمع ما بیفزایی
سهشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۷
گیلان با صفا
شهر و دهاتان انی شین دیدنیه
بجار سران که پا نهی
نعمتان از روستاییه
باغ و بولاغ فاندری
چشم دکفان خواستنیه
دریا کنار گذر کنی
موجه به ساحل تو دینی
مرغابیه به آسمان چشم مره شکار کنی
گذر به جنگلان کنی انهمه نعمتان دینی
کوهان جور که پا نهی عظمت خدا دینی
ای هموطن خاک گیلان پر نعمته
پاستن نعمتان خو جاسر همته
خطه گیلان فارسی تی پا امره منته
هتو بدان تی قدمان چومان سر؛غنیمته
بیا و تو یاری بکن
تمیزگی باور تی جا ؛ یه خورده همکاری بکن
کمک بکن کاری بکن
زباله هیچوقت فونکون
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۵/۱۵/۱۳۸۷ |
برچسب ها تاریخ انتشار :15/05/87
پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۷
گیلانی شعر
شعر می زبان تا آموئی نوشتیم
لفظ و کلامات که دییم
پایان می شین سوست بوسی
چومان خوره بازه بوسی
بازین هتو گپ امویی
خوره بی اندازه بوسی
میرزا جای خالی کودیم
شیون جای ز خدا همش طلب خواهی کودیم
افراشته سر وقت رسییم
نسیم شعر وانورس
هرجا که بو بلا کوده
خلاصه کلام بگم شاعرشعر فارسی
جه ذوق گیلان بو راضی
الان جه شاعران بگم
غلامرضا مرادیه
به شهر رشت شاعران نمونه ای در تکی ایه
شهر خمام که رسیم محمد فارسی داریم
دروغ نبه جه شاعری کم نداریم
شکر خدا هرکی داریم
شعر و کتابه همه مبتلا داریم
تهران جا دانم پیله سایه داریم
هوشنگ ابتهاج گم ، که اونه تاسیان داریم
رشت که ایه دانم همش آفتابیه
ولی نانم چرا هتو امضاء کنه که ساﻳﮥ
خاتمه کلام بگم
می چوم خوره برایه
امیدش از خدایه
تا شاعران سبزبگید
برای گیلان واسی همیشه پر برگ ببید
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۵/۰۳/۱۳۸۷ |
برچسب ها تاریخ نگارش : 03/05/87
شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷
در سوگ شکیبایی
ای خوب من اوج کمالت اینجاست
هنرهایت زجان بود
زیبا و روح افزا بود
هامون قلبها بودی
افسوس چرا کوته سخن سرودی
خسرو شکیبایی هم از میان ما رفت ، باور کردنی نیست ولی دیگر حمید هامونی نیست که از درد روزگار بخود بپیچد و مرگ خود را بخواب ببیند وبرای گریز از تلخی های روزگار دست بدامان علی عابدینی دوست درویش خود برود اینبار هامون ما با نگاهی آسمانی قدم در حجله گا ه ابدی خود می گذارد و خواب دریا چشمان ترش را خیس نمی کند
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۴/۲۹/۱۳۸۷ |
برچسب ها نوشته شده بتاریخ : 29/04/87
دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷
دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۷
رهرو وصال
شاید پی وصالم یا رهرویی براهم
آه و فغان بر آرم زین جان بی جانانم
درراه عشق و ساقی میخانه را خواهانم
گفتی به من ز خوبان،از زندگان و نیکان
راه نکوی مردان،امید هر خسته جان
راهی که در پی آن شوری ز دل برآرم
از بهر آن شب و روز اشکی دگر ببارم
شاید بوصل هجران جانی ز تن نباشد
هجران و وصل دیدار شد حاصلم به رهوار
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۴/۱۷/۱۳۸۷ |
برچسب ها تاریخ انتشار : 17/04/87
یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۷
جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۷
پیله مارجان
باشه پسر جان الان حاضر می کنم .
چای داغ ، پنیر محلی مشتی رجب و یک برش تافتون چقدر تو گلوی امیر مزه کرده خودش هم نمی دانست دقایقی نگذشته بود که تمام اهالی خانه دیگر بیدار شده بودند و آماده بودند تا از صبحانه آماده شده پیله مارجان نوش جان بکنند وقتی امیر صبحانه اش را تمام کرد غلامرضا نوه دومی که از شهر مهمان پیله مارجان و از همه بیشتر و عزیز دردانه تر برایش بود خوراکی های قایم شده اش را می چشید شیره انگور که تازه از بازار محلی خریده بود و گردو که از درخت می چید سر سفره برایش آورد و غلامرضا هم که انگشتاش را به شیره می مالید و همانطور در دهانش می گذاشت. بساط صبحانه خوری که نمام می شد هرکدام یکطرف می رفتند ، پیله مارجان یکراست سراغ اردک و مرغ و غاز می رفت و لانه هاشان را باز میکرد و یکهو همه حیوانات با صدای بلند از داخل لانه هاشان بیرون می آمدند و بعد از آن هم می رفت سراغ دسته بیل کوچک( بلوبه زبان محلی) و شروع میکرد باغ اطراف منزل را که در آن خیار ، گوجه و باقلا می کاشت از علفهای هرز پاک کرده و هرس می کرد، دیگر توانایی کار در شالیزار را نداشت و کمرش از زیر بار کار خم شده بود ولی با همه اوضاع بر ناتوانی خود غلبه می کرد و می دانست که با کار کردن مثل یک فرمانروا در خانه و مزرعه می باشد و همیشه به این فکر می اندیشید که با از کار افتادن آدمی وجود نداشته باشد بهتر است و اگر این اتفاق بیافتد دیگر آن عظمت و ابهت یک مادر بزرگ سخت گیر را ندارد ، می دانست که باکار سلامتی خود را تضمین میکند همیشه اولین نفر بودکه صبح بلند می شد وآخرین نفر بودکه استراحت می کرد.
افراد خانواده بعد از فوت خدابیامرز شوهرش مشتی هدایت یکجور حرف شنوی از او داشتند و در تمام مسایل از کار ، ازدواج ، فروش زمین ، دعوای آب جاری این پیله مار بود که همه با حسن ختام او به کارشان پایان می دادند و اوضاع به خیری و خوشی تمام می شد .
رفیق و همدم پیله مار مشتی گل خانم بود که هر گاه و بیگاه همسفره و همراهش در اوقات مختلف بود خدا او را هم بیامرزد چه خاطراتی با او داشت یکی یکی از جلوی چشماش رژه رفته بود آخ که این زندگی چقدر بیرحم است که باید خودت باشی ولی رفتن عزیزانت را ببینی ای کاش من بجای آنان می رفتم ، افکار پیله مار هم امیدش به زندگی و بخصوص نوه وبچه هاش بود هم دلگیر از نبودن عزیزانی که هرکدامشان برایش نور چشمی بودند وقتی کار روزانه بپایان می رسید موقع شام و چیدن سفره همیشه دعا می کرد و می گفت "خدا برکت بدهد این سفره که مشتی هدایت جورش کرده ، خدا برکت بدهد به این زمین که همه از آن سیر بشیم خدا بچه هایم را سلامت بگرداند که بتوانند با زور بازویشان نان حلال بیاورند" و وقتی هم که پا تو رختخواب می گذاشت تا موهای بچه ها را نوازش نمی داد و برایشان قصه نمی گفت خوابش نمی گرفت ، همه اعضای خانواده که تعدادشان با عروس و پسرش و نوه هاش به 9 نفر می رسیدند روزهایی که پیله مار روستا را برای چند روز ترک می کردتا پیش دختر بزرگش به شهر برود احساس یکجور کمبود احساس می کردند و روز شماری می کردند تا موقع برگشت که بیاید حالا هم از روزهایی است که تصمیم گرفته تا پیش دخترش به رشت برود ، هم دلش هوای زیارت خواهر امام را کرده هم می خواهد تا آنجا نذر و نیازی بکند، دلش گرفته و میل داشت جند روز تو عالم خودش باشد مقدمات سفرش را آماده کرد و با بقچه و یک مقدار خیار وباقلایی که از باغش چیده بود همراه با پسر کوچکش که همراهیش کرده بود تا جاده برای سوار شدن ماشین عازم این سفر کوتاه شد .
"مارجان خوش آمدی قدم رنجه کردی" صدای دختر بزرگش که مدت 2 ماهی بود نشنیده بود بنظرش تکیده و بی رمق نشان میداد جوابش فقط در این چند جمله خلاصه گردید چرا اینقدر تنها و خسته ای نجمه مگر شوهرت به تو نمی رسد و جواب دخترش نجمه هم در سکوت و گذر از جواب سپری گردید از مهمانی اش در خانه نجمه 2 روزی می گذشت و فقط این چند روز همش می خوابید آخر خانه دخترش که ته یک کوچه بن بست داخل شهر بود و سکوت و آرامش عجیبی بر آن حاکم بود یک روز بعد از ظهر همراه دخترش که به زیارت خواهر امام رفته بود کلی نذر و نیاز کرد تا خدا برایشان سال پربار و پر محصولی ببار آورد و چقدر هم گریه کرده بود بخاطر مشتی هدایت که از دست داده بود و گل خانم که مونس تنهایی اش بود چشماش گل انداخته بود دخترش نجمه همش می گفت پیله مار بس کن آخرش بخاطر این بیجار و مردم و دوستان جان خودته می گذاری ، شب که جا گذاشته بودند صدای رعد و برق همراه با ریزش باران برای پیله مار نیایش به درگاه خدا را داشت و ممنون از سپاس بیکرانش می کرد و همان شب هم تصمیم گرفت تا فردا برگردد تا فکر مزرعه بیشتر آزارش ندهد صبح کله سحر پا شد و مثل دهات که بساط چای و صبحانه را راه می انداخت سفره را چید و خورده و نخورده راه افتاد که برود پیله مار کجا می روی این صدای نوه اش بود که می خواست تا ایستگاه با او بیاید و همین را هم انجام داد ظهر که به روستا رسید تقریبا از بارانی که از دیروز می بارید خیس شده بود اهل محل همه می گفتند که خانم بزرگ که همان پیله مارجان باشد رفته زیارت و چون زیارتش قبول شده راز و نیازش هم بدرگاه خداوند تایید شده و چون تنها سادات محل هم هست امسال در پناه وجود او همه ایمن و مزارعشان پر از محصول می گردد شب را هم بعضی از افراد در خانه اش آمده و شمع نذر کرده بودند.
شب که رو به سیاهی می رفت پیله مار هم دیگر انگار تمام غم هاش داشت رو به پایان می رفت و در دلش بجای غم یک جور خوشحالی احساس می کرد همینطور که چشماش سنگین می شد مشتی هدایت ، گل خانم ، مشتی رجب وهمه و همه جلویش رژه میرفتند و احساس می کرد دارد سبک می شود و این احساس آنقدر در او قوی می گشت که لحظه به لحظه سبکی اش را بیشتر می کرد ، در تمام آن لحظات کسی حتی فکرش را هم نمی کرد که خانم بزرگ دیگر صبح برایشان کله سحر اجاق روشن نمی کند و لانه اردک ها را دیگر باز نمی کند و موقع ناهار دعا برایشان کسی نیست بخواند و بگوید خدایا از نعمتهایی که بیدریغ به ما دادی سپاس گزاریم.
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۳/۲۴/۱۳۸۷ |
برچسب ها تاریخ انتشار : 24/03/87
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷
داستان بهروز
نگارش در 19/02/87
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۲/۱۹/۱۳۸۷ |
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷
رجعت به گذشته و خاطره های بیاد ماندنی برای هر فردی که در زمان حال زندگی می کند نشانگان گذشته را با خود دارد این امر وقتی که به یک قطعه موسیقی که به زمان مادری گیلکی هم خوانده شده باشد گوش دهی بیشتر می شود غنای شعر،چیرگی خواننده و تسلط نوازندگان گویی تو را به شالیزارها برده و عطر برنج را در تک تک سلولهای بدنت می نشاند ،با یک قطعه آهنگ احساس می کنی در کنار یار و محبوب آینده ات قدم می زنی و گل می چینی و شکوفه های تازه رسیده بهاری را بدستان زیبا رویت می دهی و یا اینکه در زیر باران علیرغم اینکه یار و یاور هردو خیس از باران شده اند دست در دست یکدیگر نغمه های زندگی زمزمه کنان در جنگل گذرمی کنند و یا در حالی که در دریا بفکر رزق از بیکرانگی آن میباشی در فکر خانواده ات هم چنان زمزمه زندگی داری و چه زیباست این هماهنگی و هارمونی قطعات که با گوش جان شنیده می شود . همه اینها را گفتم چون باید یاد و خاطر عزیزانی مانند عاشورپور که تمام زندگی اش وقف زیباییهای موسیقی گیلان شده است زنده داشت،وقتی مراسمی را که گروه های کوهنوردی گیلان در بزرگداشت این شخصیت بیاد ماندنی برگذار کردند در ذهن خود مرور می کردم یاد زحمت های فراوان این عزیز و اساتید گرانقدر دیگری مانند ایشان که چقدر توانستند برای گیلان و گیلانی عرصه زندگانی باشند افتادم،حالا چرا عاشورپور توانسته از بین دیگران در عرصه شعر و موسیقایی در گیلان یک سر و گردن بالاتر باشد و تاثیر گذاری بیشتری از خود بیاد بگذارد باید او را با شاعر بزرگ گیلان محمد علی افراشته مقایسه کرد چون شعرهای افراشته تا همین یک دهه پیش ورد زبان دورترین روستاییان گیلان بود و حتی در دوران انقلاب کمتر روستایی را می دیدی که شعری از افراشته حفظ نباشد،شعرهایی که از دل بر می آمد و بر جان می نشست،عطر زندگی و حرکت را با شالیزار و جنگل و باران گیلان در می آمیخت و بدینسان ازشعر برای شنونده تکاپو و حرکت ببار می آورد،بدیگر سخن وقتی که به موسیقی گیلان در کل و بالاخص به موسیقی نوع عاشورپور گوش فرا دهی جانت لبریز از عشق،دوستی،فداکاری،عشق به خانواده و طبیعت دوستی می شود و جایی برای غم و ناامیدی در وجودت نمی ماند.
صبح کله سحر پاشدن و سر بیجار رفتن و کار طاقت فرسای روی زمین مرا بیاد زمانهای گذشته می اندازد که در مزرعه های شالیکاری موقع قبل از ناهار یعنی حدود 9 الی 10 صبح که همه خسته و گرسنه از کار بودند و لقمه ای برنج و تخم مرغ محلی و احیانا پنیر برای سفره شان آماده می شد رادیو محلی گیلان برایشان موسیقی پخش می کرد پوررضا،ناصر مسعودی،زنده یاد جفرودی(با شعر معروف قدیمی رشتی) ،ناصر وحدتی و عاشورپور که همه اشان با نغمه های زندگی که ازآن دوران تا کنون در دلهای بسیاری از گیلانیها بجا گذاشته اند و به یقین من حتی با گذشت نسلها و تخریب فرهنگ بومی هم از یادها زدوده نمی شود.
بیا بیشیم کوهان جور دور جه آدم گیل کر
همه دونیا یه بنیم امی زیر پا ای کوجی کر
درددل زیاد دارم شیرین حکایت گیل کر
بیایید خاطر عزیزان مان عاشورپور،جفرودی و دیگر هنرمندانی که در عرصه موسیقی زیبای گیلان زحمت های بسیار کشیده اند را پاس بداریم.
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۲/۰۵/۱۳۸۷ |
یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۷
در اندوه زخم های زمین
کانون ديده بانان زمين : شعر از فرشته موثق نژاد- ارذیبهشت 1387
من اهل زمینم ،
زبانم زمینی ست!
و قلبم که سرشار از این آبی مهربان است،
به گاه تپیدن،
در اندوه این زخم های زمین است.
چه سرخ است و خونین،
به چنگ بسی ناجوانمرد مردان،
اسیر و غم آلود!
گهی جنگلش را بسوزند
و انبانی از پول دوزند!
گهی چشمه سارش ببندند
و بر تشنگی گیاهش بخندند!
خراشیده چهره به چنگال دود و سیاهی
به برج و به ویلا همه سبزه زارش تباهی
در انبوهی از فاضلاب و زباله
توان کی ز شادی ، به خیره نگاهی ؟
هرآنکس پلشتی به پیشش فزون تر ،
تو گوئی که فخر و جلال، افتخارش ، فزون تر ،
و حکم ریاست بر این نازنین پیکر بی دفاعش ، فزون تر!
***
کجا سایه ساری که در آن نشینم
و گرمای تن را بگیرم؟
کجا کودکانم به بازی درآیند،
مرغان آبی سرودی سرآیند؟
***
بناگه همه تیره گی ها دامن بگیرد،
شود سیل و هر سو نشانه بگیرد،
زمین و زمان گوئی آخر پذیرد،
هر آنچه پلیدیست پایان بگیرد.
***
پس اکنون بیائید پیمان ببندیم
که ره بر همه این خرابی ببندیم!
چراغ فردای زمین چندان پر فروغ نیست، وقت عمل همین حالاست!
کانون ديده بانان زمين : فرشته موثق نژاد - اردیبهشت 1387
آنچه که توسط بشر بر سر زمین آمده گویای درخطر قرار گرفتن تمامی افراد بشر و حتی نسل آینده در اثر تخریب هائی است که به دست خود بشر انجام گرفته است.
شعار روز زمین در سال 2005 بر این امر تاکید داشت که باید برای دفاع از کودکانمان در مقابل خطراتی که آنها را به دلیل تغییرات آب و هوا، نابودی جنگل ها، آلودگی وکاهش آب، آلودگی های شیمیائی ، برهم خوردن تعادل زیستی و سرانجام تخریب کره زمین به دولتمردان و مسؤلین نسبت به مسؤلیت خطیری که بردوش آنهاست، هشدار داده شود که در صورت ادامه روند کنونی آینده تاریکی در انتظار فرزندانمان و سلامتی خودمان است. با گذشت بیش از دو سال از مطرح شدن این شعار هنوز نشانه های قوی از توجه به آن، دست کم در کشور خودمان که این روز را با عنوان " روز زمین پاک " تبلیغ می کند، مشاهده نمی شود و خطر آلودگی ها و تخریب ها سایه شوم خود را بر زندگی مردم بویژه کودکان انداخته است .
روز زمین ؛ این مروارید آبی گرانقدر، جشن اعتدال زمین و پر از معناست . این یعنی زمانی که تاریکی و روشنائی در اعتدال با یکدیگر قرار می گیرند.
بسیاری از کشورهای دنیا در تدارک برگزاری باشکوه روز زمین هستند. برخی با اعتراض به دولتمردان، برخی با مبارزه علیه تآسیس صنایع مخرب و برخی با گردهمائی و فراخوان و برگزاری نمایشگاه، جمع آوری امضا و... به بزرگداشت این روز می پردازند تا دولتمردان را به اقدامات فوری و معقول وادار سازند .
این در حالی است که جان مک کانل طراح پرچم روز زمین، می گوید: " جشن اعتدال زمین در ماه مارس ، برمی گردد به جشن های باستانی ایران و چین باستان ."
اکنون سؤال اینجاست که جای کشور ایران در این مراسم و در این هشدارها کجاست ؟
سایه سنگین عدم برنامه ریزی و مدیریت همه جانبه نگر، اجرای پروژه های مخرب آب و جنگل و خاک و هوا و عدم توجه به منافع عمومی و حقوق ملت، چنان بر گرده محیط زیست کشور فشار وارد می آورد که چشم انداز فردای محیط زیست را جز تاریکی، نویدی نیست.
کودکان بسیاری از مناطق کشور ما در انبوه زباله و گنداب فاضلاب زندگی و بازی می کنند و سلامت آنها به شدت مورد تهدید قرا ر می گیرد.
برنامه های بسیار خردمندانه برپایه آمایش سرزمین لازم است تا برای معضلاتی چون زباله های شهری، فاضلاب، آبخیزداری،حفظ جنگل ها و مراتع، حفاظت از تالاب ها ، حفظ تنوع زیستی شگفت انگیز کشور، حفظ حیات جانوری و گیاهی کم نظیر سرزمین ایران به کار گرفته شود تا این سرمایه های گرانبها، اینچنین مورد تعرض و تخریب های آگاهانه و نا آگاهانه قرار نگیرد. برای دستیابی به این هدف ، فردا بسیار دیر است ، وقت عمل همین حالاست !
*****
پرچم زمین در سال 1970 توسط پایه گذار روز زمین و پیش کسوت در جنبش جهانی صلح، جان مک کانل( John Mc Connel) طراحی شد که در آن از تصویر بسیار زیبا و شگفت انگیز زمین که توسط آپولوی 10 گرفته شده بود، استفاده شد.
******
منبع : http://www.earthwatchers.org/
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۲/۰۱/۱۳۸۷ |
پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۷
خلقی که ذهنشان در باور و عمرشان در سراب
باور کرده اند که خورشید زناکجاآبادی می درخشد
بی آنکه بدانند در پس هر طلوع،جایگزین هم غروبی ست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هراس ، هراس ناباروری ست
در زمانه ی تمسخر اندیشگی
هرچند زینهار اهل عشق بر ناباوران
تازیانه ای است که در پس هم فرود می آید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حصاری که می کشم بدور خود
انگار که در امتداد نهایت است
باور نمی کنم که دغدغه ها جاده ی عصیانند
و تردید جای پای ثابتی ندارد
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۱/۲۹/۱۳۸۷ |
سهشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۷
به بهانه پخش فیلم ژرمینال از شبکه 4 سیما
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۱/۲۰/۱۳۸۷ |
شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶
با روی کار آمدن دولت اسلام گرای عبدالله گل در ترکیه پرسشی که در اذهان نمایان می شود اینست که آیا تفاوتی ماهوی بین سرمایه داری اسلامی و از نوع بظاهر سکولارآن وجود دارد؟
با اندکی کنکاش در روابط اجتماعی و ساختار طبقاتی حاکم بر جامعه ترکیه می توان دریافت جگونه و چطور با اقلیت های غیر ترک خود مانند ارامنه و اکراد رفتار کرده که داد نمایندگان کنگره آمریکا نیز در سالگرد کشتار ارامنه نیز خود حاکی از عدم رعایت حقوق اقلیت های قومی در این کشور می باشد ، این از رفتارهای نژاد پرستی در کشوری که ادعای ورود به اتحادیه اروپا دارد و طرف دیگر افزایش فشار اقتصادی و فساد تشدید یافته بر این جامعه همه از ستم سرمایه داران و جفا در حق ستمدیدگان آن جامعه دلالت می کند
اگر حکومت بظاهر سکولار ترکیه پاسخگوی نیازهای اصلی مردم بود آنها رو به احزاب اسلامگرا نمیآوردند. آنچه مسلم است، فحشا، اعتیاد، بیکاری و جهنم طبقاتی را با حکومت دینی یا غیر دینی نمیتوان توجیه کرد. حالا مثل ایران زمان شاه هم از آزادی نیم بند زنان خبری باشد آیا طرفه ای می بندد؟ واقعیت اینست که مردم ترکیه مانند فلسطینیان از فساد حکومتگرانشان و عدم اگاهی کافی به گروه های اسلام گرایی مانند حزب عبدالله گل و یا مثل فلسطینیان به گروه هایی مانند حماس رای داده اند، آیا آزادی برای جامعه و بخصوص زنان آن فقط در پوشش داشتن و یا نداشتن خلاصه می شود آیا قضیه حجاب داشتن و نداشتن محملی بر سرکوبهای بیشتر طبقاتی نمی باشد؟
از ترکیه که یک کم دورتر شویم می رسیم به داخل جامعه خودمان ایران آیا مردم کشور ما که ظاهرا از نظر حکومت متدین و مسلمان هستند حقوق برابری در ساختار طبقاتی دارند ، آیا حقوق اقلیت های قومی در ایران رعایت می شود پس چرا کردهای ایران همانند کردهای ترکیه با حکومت مرکزی هنوز مشکل دارند ، جرا صاحبان سرمایه در ایران که همه بظاهر مسلمان و متدین می باشند واز رانت های دولتی نیز برخوردارند اینگونه بر نیروهای کار جفا می ورزند وحق کشی های بسیار که بر مردم کوچه و بازار تحت عناوین مختلف روی می دهد آیا می تواند فقط الگوی ایدیولوژیک داشته باشد ؟
واقعیت اینست که مسبب همه فجایع سرمایه داری و مالکیت خصوصی است و مادامی که ابزار تولید در دست عده ای انحصار طلب باقی بماند نوع سرکوب بسته به شرایط جغرافیایی و منطقه ای فقط فرق می کند تصمیم گیری با سرمایه جهانی می باشد که سرکوب در ترکیه چگونه و در ایران و عراق و فلسطین چگونه باشد و پر واضح است که در نبود جریانات مترقی برای عوام و توده های ناآگاه که با سیری نان ویا یک بشقاب پلو بر سفره شان به این کاندید سکولار در ترکیه یا به فلان نامزد انتخاباتی بظاهر مسلمان در ایران و فلسطین رای می دهند فرقی نمی کند که چه کسی حکومتگر باشد حزب عدالت و توسعه سکولار یا حزب اسلامگرای عبدالله گل در ترکیه و یا حماس در فلسطین و یا اصولگرایان وطنی
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۷/۲۱/۱۳۸۶ |
شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۶
خستگی یک کار روزانه
بهر حال همه یکجور سعی می کردند تا یکجوری در این گفتمان از نوع تاکسی شراکت داشته باشند،دوباره راننده شروع کرده بود و سررشته صحبت را گرفته و همین طور داشت ادامه می داد که یکهو انگاری نزدیکی های پارک بوستان ملت بود دختر جوانی که عرض خیابان را طی می کرد بجای اینکه به طرف حرکت ماشین نگاهی بیندازد به جهت مخالف آن نگاه می کرد در عرض چند لحظه صدای وای گفتن و دادو آخ گفتن مسافران و صدای ترمز ماشین به هم پیجیده شده بود ولی کار از کار گذشته بود و ماشین با سرعت تمام بر پیکر جوان و نازک دختر برخورد کرده و او را از زمین برکنده و بر کاپوت ماشین کوبیده بود همه بیرون از ماشین جسته تا عاقبت کار را از نزدیک مشاهده کنند دختر جوان روی زمین افتاده بود و ناله ای هم نمی کرد همه اطرافیان غمگین ناراحت بودند دمپایی زیبا و دخترانه اش روی آسفالت داغ خیابان نشانی از صاحبش می جست ، نمی شد باور کرد ولی دختر از جایش جسته و رو کرده بود به جلو تا ببیند تا چه کسی و کدام ماشین به او برخورد کرده و رویای هزار باره اورا برهم زده،چه کسی جرات کرده بود تایکباره او را از فکر کردن به زندگی و غمهایش بیرون بیاورد،هنوز نمی دانست یاد برادر سربازش بود یا نامزدش و یا مادر پیرش که بر بستر بیماری افتاده بود که این حادثه برایش اتفاق افتاده بود بهر حال با هر زحمتی بود بخود تکانی داد و سعی کرد در انبوه آدمها به کسی که بر پیکر نحیف اش برخورد کرده نگاهی بیندازد و فقط همین یک کلمه را بگوید و از جایش تکان نخوردچرا سعی نکردی جلوتو ببینی
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۴/۰۹/۱۳۸۶ |
برچسب ها نگارش 09/04/86
جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۶
ساعتى بود كه رفقا منتظر آمدن رفيق كارگر بودند . يكى از رفقاى بخش ارتباطات با تلاشى شبانه روزى موفق شده بود كه يك كارگر را راضى به آمدن در جلسه كند. زمان به كندى مىگذشت اما رفقا بخوبى میدانستند كه تمامى سرفصل هاى مهم مبارزاتى هميشه بكندى حركت می كنند بلاخره آن لحظه تاريخى فرارسيد و رفيق كارگر به جمع آنان وارد شد. رفيق كارگر كه هنوز بدرستى نمی دانست براى چه به آنجا آمده كمى دلهره داشت، او تصور می كرد كه شغل ثابتى پيدا كرده زيرا رفيق مسئول ارتباطات نتوانسته بود دقيقا براى او خواسته اش را توضيح دهد و تنها به او گفته بود كه" از اين پس براى خلقت كارخواهى كرد". كارگر هم كه هر چه فكر كرده بود نتوانسته بود منظور از " خلق" را متوجه شود، از ترس اينكه شانسش را از دست ندهد با رفيق ارتباطات به آنجا آمده بود.
كارگر بخود می گفت كه " چه فرقى می كند براى چه كسى كاركنم؟ تا ديروز براى حاج آقا شيرازى كارمی كردم از فردا براى حاج آقا خلق كار می كنم "
كارگر تميزترين لباسهايش كه كتى نيمدار با وصله هاى تميز بود را برتن كرده بود و به كارفرماهاى جديدش نگاه می كرد كه همگى شلوار جين ، كفشهاى كیكرز و پيراهن چينى برتن داشتند .
رفقا دست خود را جلو آوردند و خود را به كارگر معرفى كردند
من آذرخش هستم
من هم اخگر سرخ هستم
رفيق كارگر عزيز، از آشنايیت خيلى خوشحاليم
كارگراز اينكه آنها رفيق خطابش كرده بودند كمى دستپاچه شده بود و با شنيدن اسامى آنها هم هول ورش داشته بود. او نمیفهميد جريان " رفيق" ديگر چيست؟ و چرا اسامى آنها اينقدر عجيب است؟ حتى نمی توانست آنها را درست تلفظ كند، تا بحال با هر كارفرمايى كه برخورد كرده بود يا " قربانعلى " نام داشت يا " شعبان قلى" و تا بحال همچين اسامى را نشنيده بود
با ترس و لرز دستش را جلو برد و خود را معرفى كرد: سلام برادرها، من نصرالله هستم، فرزند عبدالله ، متولد قريه سوادكوه، شماره شناسنامه .....
رفقا از شنيدن اسم كارگر كمى يكه خوردند، انتظار هر اسمى را داشتند جز نصرالله و عبدالله را و وقتى كارگر"برادر" خطابشان كرد كمى سرخ شدند
رفيق آذرخش زود خود را جمع و جور كرد و با لحن صميمانه اى به كارگر كه همانطور سرپا ايستاده بود گفت رفيق كارگر، امروز روز بزرگى در زندگى ات است ، روزى كه در آزادى تمامى خلقهاى در زنجير جهان نقش پيشگامى آنها را بعهده خواهى داشت و به رسالت تاريخى خود عمل خواهى كرد
كارگر كه حتى يك كلمه از حرفهاى او را نفهميده بود به فكر فرو رفت كه حتما منظورش اين است كه ديگر از اين زندگى نكبتى نجات پيدا خواهد كرد و لازم نيست هر شب از ترس صاحبخانه و حاج آقاى نزول خور مسجد بخود بلرزد ، اما نفهميد قضيه زنجير و خلق و پيشگام چيست؟ دل را به دريا زد و گفت خدا عمرتون بده برادرها، خدا از بزرگى كمتون نكه، دخترم دم بخته، يه زن عليل دارم كه انقدر در آب يخ حوض رخت شسته دستهاش از كار افتاده، خدا سايه اتون را از سر ما كم نكنه
رفقا مات و مبهوت به كارگر نگاه می كردند. رفيق اخگر سرخ سرفه اى كرد و ادامه دادرفيق كارگر جان، ديگر تمام سختى ها تمام شد ، از اين به بعد اين تو هستى كه بايد هژمونی ات را بر استثمارگران بورژوازى تحميل كنى، تو اراده توده ها هستى، از اين به بعد دنيا از آن تو پرولتر كبير خواهد بود
كارگر باز هم چيزى نفهميد و براى اينكه فقط حرفى زده باشد گفت: بله برادر، من همه كار ميتونم كنم، شخم ميزنم، وجين می كنم، گچ كارى و بنايى هم بلدم ، يه زمين بديد دستم به باطن امام زمان يه محصولى ازش بگيرم كه كيف كنيد كارگر كمى به زمين خيره شد و ادامه داد: اما دروغ چرا،لال بشم اگه دروغ بگم، اين كارهايى را كه شما گفتيد را بلد نيستم، سواد درست و حسابى كه نداريم. چند بار هم خواستم برم رانندگى پرولتر را ياد بگيرم اما قسمت نشد
رفقا سيگارى آتش زدند و با نااميدى به يكديگر نگاه كردندرفيق آذرخش رو به كارگر گفت: نه، ديگه قرار نيست براى كسى كار كنى،زمين از آن كسى است كه رويش كار میكند كارگر با خود فكر میكرد كه پس " مش حسن" چكاره است؟ كدام زمين؟ نكنه اينها ميخوان بمن زمين مجانى بدند؟
رفيق اخگر سرخ در ادامه رفيق آذرخش گفت: تو بايد در مقابل بورژوازى با پرچم راديكاليسمى كه سنت طبقه ات است به ايستى. طبقه تو جز زنجيرهاى پايش چيزى را ندارد كه از دست بدهد، سالها امپرياليستها و سگهاى زنجيرىاش شيره تو را مكيده اند، تو نيروى مولده هستى، چرا نبايد ابزار توليدت متعلق به خودت باشد؟
كارگر احساس میكرد چيزى مانند بچه قورباغه در دلش بالا پايين میپرد، تنها كلمه اى را كه از حرفهاى آنان شناخت "ابزار" بود، با دستپاچگى گفت: البته برادرها من چند تا بيل و يك كلنگ خوب دارم، به اضافه دو تا استانبولى كه البته كمى غر شده ولى هنوز ميشه ازش كار كشيد ، يه فرقون هم داشته باشم ديگه ابزارم تكميله
رفقا حسابى عرق كرده بودند و سيگار ديگرى آتش زدند و مستاصل همديگر را نگاه كردندرفيق اخگر سرخ سكوت را شكست و از كارگر پرسيد: الان چكار میكنى رفيق كارگر؟
كارگر جواب داد: والله از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون فصلى كار میكنم، سر ميدون ميشينم و هركارى پيش بياد انجام ميدم، بيشتر روى زمين كاركردم اما اجاره زمين زياد بود مجبور شدم قريه را ول كنم و بيام شهر فله گى، شكر خدا تكه نونى میرسه....... كارگر دستهايش را رو به اسمان بلند كرد و گفت " خدايا شكرت، قربون عظمتت برم يا خدا" و دستش را به صورتش كشيد و صلوات فرستاد
رفقا با عصبانيت به رفيق مسئول ارتباطات گفتند: رفيق ، اين كه پرولتر نيست؟ اين كه كارگر صنعتى نيست؟ اينهمه هى گفتى ميرم الان پيوند با طبقه را برقرار میكنم همين بود؟ رفتى از سر ميدون اين رفيق عمله فصلى را آوردى كه چه؟
رفيق مسئول ارتباطات با دلخورى گفت: آخه رفقا، مگر ما چقدر كارگر صنعتى داريم؟ نود درصد همين هستند كه میبينى، من هر چى ديدم همينطورى بود، كارگر صنعتى از كجا پيدا كنم اخه؟
رفقا اصلا كارگر را فراموش كرده بودند و با هم به جر و بحث پرداختند
رفيق اخگرسرخ: آخه يعنى چى از كجا گير بيارم؟ پس انقلاب كارگرى را عمه من قراره انجام بده؟ پس چى شد هزار صفحه نوشتيم و تحليل داديم كه ساختار سرمايه دارى و صنعتيه و تضاد امروز كار و سرمايه است؟
رفيق مسئول ارتباطات شانه هاى خود را بالا انداخت و گفت : حالا نه اينكه اگر من براتون كارگر صنعتى میآوردم میتونستيد ازش پيشگام بسازيد؟ اون هم مثل همينه ، من همش بينشون میگردم، اونها هم مثل همين هستند كه میبينى
كارگر كه نميفهميد آنها سر چه موضوعى بحث میكنند چهار زانو كف اتاق نشسته بود و با نگرانى گوش ميداد
رفيق آذرخش با عصبانيت به رفيق ارتباطات نزديك شد و گفت: به به ، چشمم روشن، حالا ديگه آنتاگونيستى برخورد میكنى؟ يهو بگو رويزيونيست شدم رفته پى كارش ديگه، نكنه اين مائويستها تحت تاثيرت قرار دادند؟ رفيق ، تو بايد يه سرى كار تئوريك جديد را شروع كنى، دارى مرتد میشى، بايد از خودت به شدت انتقاد كنى
رفيق ارتباطات چشمش به كارگر افتاد كه با دهانى باز به آنها خيره شده بود. گفت: حالا رفقا بياييد تكليف اين بابا را روشن كنيم، چه كارش كنيم؟
رفيق آذرخش: به كار ما نمیخوره ، صنعتى كه نيست ، پس نيروى مولده درست و حسابى هم نداره، طبقه اش هم معلوم نيست
رفيق اخگر سرخ همانطور كه كارگر را برانداز میكرد ادامه داد" تازه از همه اينها مهمتر ابزار توليدش هم مال خودشه" و سرش را به بالا پرتاب كرد و گفت : نه ، نه، نميتونه صف مقدم باشه، شايد بعدا متحد طبقه كارگر بشه اما الان نيست
كارگر كه میديد آنها مثل گوسفند براندازش میكنند، ناراحت شد و ايستاد، اما نمیدانست چه برخوردى كند چون اصلا نمیفهميد كه آنها از چه چيزى حرف میزنند و تنها حس میكرد كه اوضاع مساعد نيست
رفيق ارتباطات: بلاخره چكارش كنيم؟
رفقا: بفرستش بره ، وقتمون را براى كسى كه طبقه اش معلوم نيست تلف نكنيم
كارگر جمله آخرى را تا حدودى فهميده بود ، كارفرماهاى زيادى مشابه همين حرف را بهش زده بودند ، آمد جلو و گفت : برادرها ، يه روز از كارم را از دست دادم ، حدلاقل مزد امروزم را بديد برم
رفيق آذرخش: كدام مزد رفيق پدر من؟ كارى نكردى كه
رفيق اخگر سرخ: عجب بدبختى ها ، تازه يه چيز هم طلبكاره، تا الان میتونستيم يه مقاله تحليلى خوب در رابطه با جنبش طبقه كارگر بنويسم، وقتمون را تلف كرديم تازه پول هم میخواد
كارگر كه احساس میكرد سرش كلاه رفته با پرخاش آمد جلو و گفت : به خون امام حسين قسم اگر دست خالى از اينجا برم، جواب زن و بچه ام را چى بدم؟ مگه شما مسلمون نيستيد نا مسلمونها .... و يكى زد به سرش
رفيق ارتباطات گفت: رفقا اگه اين بابا را راضى نكنيم همينجا هژمونيش رو نشونمون ميده و رسالت تاريخى اش از وسط فرق سر ما شروع میكنه، مزدشو بديم بره
رفقا دست در جيبشان كردند ، مزد كارگر را با دلخورى دادند . كارگر كه راضى شده بود بقچه اش را جمع كرد و رو به رفقا گفت : خدا عوضتون بده، انشالله كربلايى بشيد، لب تشنه حسين شفاعتتون را كنه ، عزت زياد ...... و خارج شد
رفقا خسته و كوفته روى صندلى ها ولو شدند و رفيق آذرخش گفت : پاشيم بريم رفقا، امشب بحث بر سر " گرونديسه" را داريم . اين هم از امروزمون
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۳/۱۱/۱۳۸۶ |
جنگل بهتر است یا پتروشیمی
نمی دانم خبر قطع کردن 20 هزار اصله درخت جنگل های سراوان و برکناری دو تن از مدیران ارشد سازمان جنگل ها که مخالف این عمل بوده اند را شنیده اید یا خیر بهر حال ظاهر قضیه از این قرار می باشد که آقای احمدی نژاد در سفر به استان گیلان قول ایجاد یک مجتمع پتروشیمی برای رفع معضل بیکاری در گیلان را داده است تا اینجای قضیه را داشته باشید چون بعد از سالها تازه به فکر افتاده اند که مشکل بیکاری در گیلان وجود دارد و باید چاره ای برای آن اندیشید ولی عمق قضیه را که نگاه بکنید می فهمید که با ایجاد این مجتمع پتروشیمی تیشه به ریشه گیلان و سلامتی انسانها و محیط زندگی آنان زده می شود این در حالی است که نه تنها در تمام دنیا بر ایجاد محیط صنعتی پاک و جایگزین کردن محیط های صنعتی آلوده مانند سیمان و پتروشیمی اصرار می ورزند بلکه بر ای فروش به بهای ناچیز واحدهای صنعتی و کارخانجات آلاینده خود نیز اهتمام می ورزند . با ایجاد این مجتمع در جنگلهای سراوان رشت افزایش آلودگی هوا ؛ آلودگی سفره های آب زیر زمینی ؛ انتقال پساب های شیمیایی و سموم جیوه حاصل از فعالیت های صنعتی این مجتمع به آبها و رودخانه ها و از آنجا نهایتا به تالاب بین المللی انزلی ؛ مرگ و میر آبزیان ؛ نابودی صنعت شیلات ؛ تغذیه مردم از آبزیان آلوده به سموم جیوه و بروز بیماری های صعب العلاج مانند سرطان و نازایی ایجاد می گردد آیا همه این مدارک می تواند نماینده شهر رشت در مجلس را قانع کند ظاهرا جواب خیر می باشد چون اگر مسئله را با دید زیست محیطی و انسانی در نظر می گرفت و اگر به آثار سوء مجتمع پتروشیمی ماهشهر که در اثر تخلیه روزانه پانصد تن جیوه به داخل دریا و آلودگی آبزیان تنها در مدت شش ماه موجب تولد سیصد و هفتاد کودک ناقص الخلقه شده است می نگریست هیچ وقت رای بر قطع اصله درختان سراوان رشت نه تنها نمی داده بلکه از مدیران سازمان جنگلها به خاطر مقاومت شان در برابر فشار های دولتی تجلیل بعمل می آورد ؛ برکناری این دو مقام ارشد از پست های خود یکبار دیگر نشان می دهد که در کشورهای توسعه نیافته و جهان سومی مانند ایران پافشاری بر منافع ملی و و آرایی که حاوی منافع کلان و دراز مدت میهنی باشد نه تنها در بین فاسدان حاکم جایی ندارد بلکه باعث از دست دادن شغل افراد متفکر و ملی و میهن دوست و دوستداران طبیعت نیز می شود باید از کسانی که رای به ایجاد این مجتمع داده اند پرسید آیا نمی توانسته اند حداقل این مجتمع را در جایی دیگر بغیر از جنگلهای گیلان ایجاد کنند آیا دفن زباله آنهم بطور غیر بهداشتی در محیط زیبای سراوان رشت کافی نبود که مجتمع پتروشیمی را نیز در آنجا ایجاد می کنید؟ آقایان با یک مطالعه سرانگشتی به ارزش اقتصادی جنگلها پی خواهید برد آیا حفظ جنگلهای گیلان که ارزش زمین شناسی آن به دوران سوم برمی گردد بیشتر می ارزد یا ایجاد یک مجتمع ظاهرا سود ده ولی در عمل و دراز مدت باعث و از بین برنده خاک ،؛ آب ؛ جنگل ؛ آبزیان و انسانها ؛ آیا تجربه تلخ سیل های متعدد مانند سیل ماسوله ؛ گلستان و سیل نکاء که خسارات مالی و جانی فراوانی بر جا گذاشته باعث عبرت نمی شود آیا سازمان محیط زیست بعنوان یک مدعی العموم می تواند در مقابل این قضیه سکوت و مماشات را در پیش بگیرد
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۳/۱۱/۱۳۸۶ |
جمعه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۶
رضا 9 ساله اهل روستاهای اطراف گیلان(روستای چیچال در مسیر قله درفک) را هر وقت یادم می آید بیشتر یک غم غریبانه از گذشته های خودم بیاد م می آید تنها فرقی که گذشته های من با حال او دارد اینست که من در شهر زندگی می کردم و او الان در کوهپایه به حیات خود ادامه می دهد خوب به چشم های زیبایش نگاه کنید ازش سوال کردم بزرگ که شدی دوست داری که چه کاره شوی و او مانند همه بچه ها ی خوب جواب داد "دکتر" درست مانند همه بچه ها و حتی بچگی های خودم راستی شیطنت های بچگی و خاطراتش همه انگار یک نوار فیلم از جلوی چشم آدم رژه می روند آخ که چقدر زندگی سخت و بیرحم است حتی نمی گذارد یک دم بیاسایی و خوشی هایش را مثل یک هوای تازه نفس بکشی رضای دوست داشتنی کوهپایه گیلانی آیا می تواند در گذر از رنجهای دوران کنونی و تقابل بین سیاست بازی های دوران انسان موفقی برای خود و جامعه باشد جوابش را باید از گذر زمان جویا شد
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۲/۲۸/۱۳۸۶ |
یکشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۶
امروز می خواهم پست جدیدی را که اخیرا تحقیق و مطالعه نموده ام بازگو نمایم چرا که چالش های زیست محیطی همیشه یکی از دغدغه ای اصلی من بوده و خواهد بود و بهانه اش را هم بدست آوردم و آن هم
مذاکرات نمایندگان کشورهای جهان پیرامون گرم شدن زمین در بروکسل
می باشد در بروکسل بلژیک کشورهای مذاکره کننده که بنوعی نمایندگان کشورهای جهان نیز می باشند گرد هم آمدند ودر بیانیه ایی که صادر کرده اند بر تاثیرات مخرب ناشی از فعالیتهای انسانی پای فشرده اند و تاکید کرده اند که بیشترین تاثیرات تخریبی بر ملل فقیر دنیا واقع می شود که حداقل شامل سوء تغذیه و بیماری و مرگ ومیر به دلیل سیل ، توفان ، موج های گرما و آتش سوزی و خشکسالی می باشد
برای پی بردن به عمق فاجعه باید یک کم دورتر رفت و اصلا فهمید که پدیده گرمخانه ای چیست ؟
پدیده گرمخانه ای فرآیندی است که نتایج بسیار پیچیده و غیر قابل اندازه گیری به بار می آورد. دی اکسید کربن ودیگر گازهای اتمسفر ورود تابشهای خورشیدی به اتمسفر زمین را آسان می سازند . سطح زمین انرژی خورشیدی بیشتری را جذب می کند و آن را به انرژی زیر قرمز یا گرما تبدیل می نماید. این گرما سپس از سطح زمین به بالا صعود می کند و مولکولهای دی اکسید کربن و دیگر گازها را بمباران می نماید و آنها را به ارتعاش در می اورد . این مولکولها سپس چون منعکس کننده ها ، بخشی از گرما را به سوی سطح زمین باز می گردانند و اثر گرمایی به وجود می آورند . پدیده گرمخانه ای سیمای اصلی اتمسفر زمین است و همین پدیده است که در سطح زمین گرما بوجود می آورد و در آغاز باعث پیدایش حیات شده است اما پوشش طبیعی گرمخانه ای سطح زمین در طول تاریخ زمین کمتر دستخوش تغییر شده است ، روند تخریب محیط زیست از اواسط قرن هیجدهم با سوختن و سوزاندن مقادیر بسیار زیاد سوختهای فسیلی (زغال سنگ ، نفت ،و گاز) و افزایش مقدار دی اکسید کربن در بخش های بالایی اتمسفر و جلوگیری از فرار گرما از سیاره ما به فضا افزایش پیدا کرده است
بسیاری از دانشمندان پیشگویی می کنند که اگر فعالیتهای صنعتی فزاینده و روند ورود دی اکسید کربن و کلروفلوئور کربن و اکسید نیتروژن و متان به اتمسفر بر همین منوال در قرن جاری ادامه یابد تمامی کره زمین را با افزایش دما در حدود 2/2 تا 5 درجه یا بیشتر در ظرف شصت سال آینده روبرو خواهد کرد برا ی درک عظمت این تغییر به این واقعیت باید توجه داست که در طول هیجده هزار سال گذشته ، یعنی از آغاز تمدن انسان دمای میانگین زمین فقط کمتر از دو درجه تغییر کرده است
علت این بحران چیست ؟
روند بحران و گرم شدن زمین نشانگر ارزشهایی است که ما در حکومت کوتاه مدت دوران جدید انتخاب کرده ایم . تمدن غرب در طول چند قرن گذشته طرز تفکر جدیدی را در ارتباط با طبیعت پایه گذاری کرده و آن اینکه عصر صنعتی و عصر پیشرفت می باشد طرز تفکر جدید به ما گسترش شهرها ، توسعه استفاده از برق ، اتوموبیل ، آسمانخراش ، غذاهای دستکاری شده ، تلویزیون ، کمپیوتر و ... را ارزانی داشته است همین طرز فکر به انقراض انواع جانداران ، تخریب خاک ، مسموم شدن آب و هوا ، ایجاد حفره در لایه اوزون ، بارانهای اسیدی ، انهدام جنگلها ، دردسر گسترش شهرها ، از بین رفتن فرهنگهای سنتی ، قحطیهای گسترده و در حال حاضر به بحران انرژی و پدیده گرمخانه ای وابسته به آن انجامیده است. ما سودهای کوتاه مدت عصر صنعتی را به بهای فدا کردن بقای دراز مدت برروی زمینی که در آن سکونت داریم خریده ایم برای درک این بحران باید توجه خود را معطوف به دیدهایی کنیم که به بحران انجامیده اند و به افکاری که سبب شده اند از وظیفه ای که نسبت به نسلهای آینده ساکن این کره خاکی داریم غفلت ورزیم
باید احساس مشترکی بوجود آورد به طوری که همگان محیط زندگی و سیاره خاکی را از آن خود بدانند و در سرنوشت آن سهیم باشند وابزارها و تکنولوژیهای جدیدی طراحی کنند که تناسب بقای دراز مدت و دوام بیشتر و نه استفاده کوتاه مدت مسرفانه و رسیدن به اهداف خاص مد نظر آن باشد . باید به این امر آگاهی داشت که فعالیتهای اقتصادی جز بهره گیری از محدوده امکانات محیط زیست نمی باشد، با این روند تولید اقتصادی و مصرف اجتماعی هیچ گاه بدان پایه مجاز نخواهد بود که از توان اکوسیستم در بهره گیری مجدد از مواد زاید برای تجدید منابع طبیعی فراتر رود
بقای ما و بقای دیگر انواع جانداران اکنون به این وابسته است که ما خواهان صلح با طبیعت باشیم و زندگی تعاونی با بقیه اکوسیستم را آغاز نماییم. اگر چنین نماییم و برای فرایندهای بازسازی مهلت لازم به منظور التیام زخمهایی که بوجود آورده ایم بدهیم ، در آن صورت ما و دیگر جانداران خواهیم توانست انتظار داشته باشیم که با تندرستی به مدت طولانی در این کره خاکی به سر ببریم
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۱/۱۹/۱۳۸۶ |
دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶
ای برادر تو بیا بشنو حدیث پر غم احوال ما
تا بدانی تا کجا رفته است آه سوزناک سینه ها
مرغ و ماهی ، خاویار و خامه و شیر و کره مال شما
نان و دوغ و شیره و جغوری بغوری مال ما
آن هوای سرپل تجریش با آب خنک مال شما
دود واحد مال ما ، بوی زباله مال ما
لاله و باغ و درخت و پارک وی مال شما
چاله و غار و لجن ، خاک خیابان مال ما
شبنم و بوی نسیم ، برف قشنگ مال شما
سیل و سرما و بلا ، خانه خرابی مال ما
شوفاژ و کاناپه و مبل و چراغ مال شما
منقل و دود ذغال و کرسی و تب مال ما
روغن حیوانی و شهد عسل مال شما
روغن پیه و نباتی و مگس ها مال ما
خانه وآپارتمان تا آسمان مال شما
سرنگون از چوب بست ساختمان ها مال ما
هرچه باشد تازه و نو جملگی مال شما
آشغال و درب داغان و قراضه مال ما
قالی و کفش و کلاه و چتر و شال مال شما
کوری و بی پولی و رنج و چلاقی مال ما
کافه و کاباره و قـر کمر مـال شما
گریه و زاری و شیون ، داد و بیداد مال ما
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۱/۱۳/۱۳۸۶ |
سهشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
بوی یک رنگی ازین نقش نمی آید خیز
دلق آلوده صوفی بمی ناب بشوی
سفله طبعست جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهاندیده ثبات قدم از سفله مجوی
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عیش در آ و بره عیب مپوی
شکر آن را که دگر باز رسیدی ببهار
بیخ نیکی بنشان و گل توفیق ببوی
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
ورنه هرگز گل و نسرین ندمد زآهن و روی
گوش بگشای که بلبل بفغان میگوید
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید
آفرین بر نفست باد که که خوش بردی بوی
یک سال دیگر گذشت و سال دگری می آید روزگاری که گذشت پر از فراز و نشیب و دستاوردهای مختلف از یکسو و دورانی که می آید پر از معما و رازهای ناگشوده
وظیفه ما چیست؟ روشنگران چه باید بکنند؟ چطور باید خود را آماده کنند تا از گزند اهریمنان در امان بمانند ، چگونه می توانیم نوری به تاریکخانه های جامعه خود کشیده و پرده از نقاب ددمنشان برکشیم؟
دوستان و عزیزان گرامی سال نو را به همه شما تبریک می گویم و امیدوارم که سال جدید پربارتر از هر سالی برایتان باشد
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۱۲/۲۹/۱۳۸۵ |
سهشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۱۲/۲۲/۱۳۸۵ |
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۱۲/۲۲/۱۳۸۵ |
پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵
دموکراسی
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۱۲/۰۳/۱۳۸۵ |
جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۵
عقل در تبعید
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گورکن ز آزادی آدمی افزون تر باشد.
مدتهایی بود که فکر نوشتن مطلبی در ارتباط با مدرنیسم،ابتذال و زوال عقل در مغزم بود ولی فرصت پرداختن به آن برایم پیش نیامده بودتا به آن بپردازم ، یادآوری شعر زیبای شاملو این فرصت را برایم بوجود آورد تا چند سطری راجع به آن بنویسم .
از تعریفی که برای ابتذال بدست داده اند نداشتن هیچگونه آرمان و زندگی باری به هر جهت را نام برده اند،دو طبقه ممکن است در این ورطه بیافتند یکی عوام بدلیل نداشتن دانش سیاسی و طبقاتی و دیگری خواص که دانسته و از روی خیانت و طمع ورزی به منافع مادی دست به این عمل می زنند تکلیف با عوام یا مردم عادی معلوم است چون تنها راه ممکن بالا بردن دانش آنان بصورت خستگی ناپذیر در هر کوی و برزن می باشد ولی برای خواص آگاه که برای منافع مادی در این ورطه می افتند تنها راه چاره افشا رده های بالای آنان و تاثیر گذاری در لایه های پایینی و همراه کردنشان با حرکت های مردمی می باشد به هر حال غرض من از نوشتن و بازگشایی این جند سطر برای امیدواری به روزهای روشتنر و بهتر برای سرنوشت بشری می باشد چرا که در تاریک ترین دوران و اعصار بشری تنها نور روشنگران چراغ راه پیشرفت های انسانی بوده است .
راستی تا به حال در باره ی ویژگیهای انسانهای بزرگی مانند گلسرخی ، روزبه، نابدل ، پویان ، سلطانپور وافرادی که کمتر کسی در جامعه کنونی از آنان یاد می کند فکر کرده اید؟ ویژگیهای محیطی که اینان در آن زیست می کرده اند چه بوده است ؟ چرا در شرایطی که اینان زندگی می کرده اند وجه غالب بر محیط پیرامونشان آرمانگرایی واز خود گذشتگی بوده است ؟
چرا حرکت های اجتماعی حاکم سمت و سوی مردمی داشته و در جهت نفی فردگرایی بوده و همه افراد سعی می کردند تا برای یکدیگر یک جور سعی و جانفشانی کنند؟
واقعیت این بود که وجود همه ما را یک موج قهرمانی تسخیر کرده بود و امیدوارمان می کرد تا دنیای بهتری را آرزو کنیم و برای آن بجنگیم. همه ی آن حس گرم و دوست داشتنی که در نوجوانی و جوانی تنهایی مان را در میان همه ی آنچه در اطرافمان می رفت و مورد قبولمان نبود معنی کرد. آنچه امیدوارمان می کرد تلاش برای فردایی بهتربود به برابری. به آزادی , و به رهایی تمام انسانهای در بند بود از جمله خانواده خودمان که شاهد پر پر شدن امیال و آرزوهای انسانیشان بودیم و هروز می دیدیم که دیو سیرتان انسان نما چگونه بر گرده های مظلومشان یوغ بندگی گذاشته اند و برای یک لقمه نان روز وشب هر بلایی را که دلشان می خواهد سرشان در می آورند (فروغ فرخزاد یک جایی می گوید من خوشبختی را برای خودم به طور دیگری معنی می کنم خوشبختی برای من لباس خوب ، زندگی خوب و یا غذای خوب نیست من وقتی خوشبخت هستم که روحم راضی است) شاهد آن بوده ایم و تلاش کرده ایم تا هر چند کوچک و ناچیز بتوان با شور پدید آمده باری از دوش آنان کم بکنیم. الگوهای اخلاقی مان را از قهرمان "چگونه فولاد آبدیده شد" و الگوی رفتاری را از قهرمان " برمی گردیم گل نسرین بچینیم" آموخته بودیم. در ذهن مان به هرچه زندگی روزمره بود پشت پا زده و افق های دوردست جامعه برابر را می طلبیدیم درست همانند ماهی سیاه کوچولو کـه از زندگی در برکه یکنواخت خسته و آزرده شده به دنبال دنیای بهتری بوده ایم.درپی رسیدن به معشوق برابری چه خطر ها که به جان نخریده و چه موقعیت ها که از دست نداده ایم .دخترها و پسرها از شخصیتی که خوششان می آمد نمونه های چریکی و روشنفکر با سواد بود و از افراد عامی کمتر کسی می توانست در دلها جا بگیرد.باهمه این اوصاف الان اوضاع به روال دیگری است و دیگر کمتر کسی را می توان دید که آرمانی برایش باقی گذاشته باشند، با گسترش سفره فقر و گرسنگی واز طرفی دیگر با حاکم شدن یاس و سرخوردگی شاهد گسترش ابتذال نیز می باشیم این گسترش فقر با خود احتضار فضیلت را نیز به ارمغان آورده و مانع شکوفایی اندیشه های روشنگرانه می شود ، درآمد مردم دیگر کمتر برای شعله ور کردن اندیشه به کار می رود چرا که ته سفره شان دیگر چیزی نمانده تا بتوانند حتی شکمشان را نیز به اندازه کافی سیر کنندو از طرفی دیگر غالب شدن خفقان و نبود نهادهای مدنی خود باعث پیشرفت این احتضار شده است.
پس علت چه بوده است که در زمانه ای که از پیشرفت های ماشینی مانند امروز کمتر خبری بود و یا به اصطلاح کمپیوتریزه نشده بود تمام هم و غم جوانان یاری رساندن به یکدیگر بوده چیزی که در دوران جاری یا از آن خبری نیست و یا اصلا به فراموشی سپرده شده است.شاید بعضی ها علت را در ماشینی شدن همه چیز و داشتن زندگی راحتتر نسبت به گذشته و نداشتن غم و فراغ بشری ذکر بکنند ولی در جواب اینان باید گفت تنها در معدودی از کشورهای شمال اروپا بدلیل وضع قوانین مترقی سطح زندگی مردم از رفاه معقولی برخوردار بوده و از اختلاف طبقاتی وسیع در آن کشورها خبری نیست ولیکن در بیشتر کشورهای امریکایی و اروپایی حتی با داشتن رفاه نسبی باز هم اخبار از اعتصاب و تحصن و میتینگ های اعتراضی ضد جنگ و بر علیه سیاست های نئولیبرالیستی و ضد سرمایه داری خبر می دهند پس چگونه است که این ماشینی شدن و رفاه نسبی هم نتوانسته مردم آنان را منفعل ساخته و در پی لاک خود فرو ببرد،واقعیت اینست که تنها یک چیز می تواند روح انسان را راضی و زندگی را برایش مطلوب سازد وآن سر در پی آزادگی گذاری و سرگشتگی در راه مطلوب انسانی می باشد و بس و بدون آرمان های بشری زندگی به پشیزی نمی ارزد .
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۱۱/۱۳/۱۳۸۵ |
جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵
نامه يک سبزي فرو ش
نوشته شده بوسیله علی بونه گیر در ۱۱/۰۶/۱۳۸۵ |